گزیده ای از خاطرات رزمنده غواص و بسیجی، دکتر سید جعفر حسینی از عملیات غرورآفرین کربلای چهار
برگرفته از کتاب مهمانان ام الرصاص
کوچ از قجریه
روز دوم دی بود باید آمادۀ کوچ از قجریه میشدیم. چادرها را جمعوجور کردیم. وسایل شخصیمان را در کیف و کولهپشتیها گذاشتیم و به مشدابوالفضل باقری، مسئول تعاون گردان، دادیم. پلاکها را تحویل گرفتیم؛ و پلاک یعنی بلیتِ پرواز!
در گوشهای از موقعیت، تازهدامادها جشن حنابندان راه انداخته بودند. انگشتها و کف دستشان را با حنا سرخ میکردند. بعضی از بچهها پاهایشان را حنا زده بودند. عملیات برای غواصها حکمِ بزم عاشقانه را داشت. بازار هدیه دادن و گرفتن داغ بود.
عصر آن روز تریلیها وارد موقعیت شدند و در جادۀ خاکی بهصف ایستادند. این یعنی قطعی بودن حرکت به سمتِ منطقۀ عملیاتی کربلای چهار.
نیروهای گردان ولیعصر(عج) به سه گروهان تقسیم شده بودند؛ دو گروهان غواصی و یک گروهان آبیـ خاکی (ساحلشکن). یعقوبعلی محمدی، فرمانده گروهان یک، محمدباقر فتحاللهی، فرمانده گروهان دو، و ابوالفضل خدامرادی فرمانده گروهان آبیـ خاکی بودند.
نماز مغرب و عشا اقامه شد. شام را خوردیم و آمادۀ حرکت شدیم. لحظات سختی بر ما میگذشت. دل کندن از موقعیتی که سی شبانهروز در آنجا عاشقانه زندگی کرده بودیم تلخ بود. جدا شدن از نخلستانهایی که شاهد خلوت شبانۀ غواصها بود و خداحافظی با کارونِ خروشان، که خدا میداند از دنیای غواصها چه در دل داشت، سخت بود. قجریه شده بود همۀ شیرینی زندگیمان. چارهای نبود. باید میگذاشتیم و میگذشتیم. مأموریت بزرگی در پیش بود.
آبیـ خاکیها و سایر دوستانی که نمیتوانستند همراه ما بیایند، کنار تریلیها ایستاده بودند و اشک میریختند. رسول عبداللهی ، حسین اکبری و خلیل نورانی هم آنجا بودند. برای آخرین بار، همدیگر را در آغوش کشیدیم و از هم طلب حلالیت کردیم. اشک حرف مشترک همۀ ما بود.
برای هر گروهان یک تریلی در نظر گرفته بودند. همه که سوار شدند، تریلی ها حرکت کردند. بعد از حدود یکونیم ساعت، در کنار نخلستانی که به نهرِ عَرایض منتهی میشد توقف کردیم. همگی از تریلی پیاده شدیم. از آنجا به بعد، باید پیاده میرفتیم. یک کیلومتر با سنگرها فاصله داشتیم. اسلحه و تجهیزات را برداشتیم و در دلِ نخلستان راه افتادیم. هرچه به خط نزدیکتر میشدیم، تعداد منورها زیادتر میشد.
مثل اینکه عراقیها متوجه حضور ما شده بودند و داشتند از ما استقبال میکردند. زیرِ نور منورها، قایقهایی پر از مهمات دیده میشد که در نهرهای اطراف استتار شده بودند. بعد از طی مسافتی، در انتهای نخلستان از کنار خرابۀ یک مدرسه گذشتیم و به سنگرهایی در اطراف روستای خیّن رسیدیم. قرار بود آنجا مستقر شویم. بعد از استقرار، مسئول دسته گفت: «بچهها، اینجا زیر دید عراقیهاست. اونها به خط اشراف دارن و ما نباید بیرون سنگرها تردد غیر ضروری داشته باشیم.»
******
دوشنده شوقیله ارونده غواص
آخرین شبِ حضورمان در قجریه بود. همۀ نیروها در حسینیۀ گردان جمع شده بودند تا سخنرانی فرمانده گردان را بشنوند و بعد هم عزاداری کنند.
در حسینیه جای سوزن انداختن نبود. خیلی از بچهها بیرون حسینیه نشسته بودند. نماز جماعت به امامت حاجآقا مصلح اقامه شد. بعد از نماز، فرمانده شروع به سخنرانی کرد: «پیروزی در این عملیات تأثیر بسیار مهمی در روند جنگ و جایگاه جمهوری اسلامی ایران در مجامع و محافل بینالمللی خواهد داشت. پس باید سعی کنیم مأموریت محوله رو به نحو احسن به انجام برسونیم تا باعث اعتلا و سربلندی نظام جمهوری اسلامی در مقابل دشمنان قسمخوردهمون بشیم… گردان ما و گردان حبیب، دو گردان خطشکن لشکر عاشورا، در این عملیات خواهند بود. برای موفقیت عملیات، ما باید مسیرِ مشخصشده رو در زیر آب و به صورت کاملاً مخفی و پنهانی و بیسروصدا طی کنیم و پس از رسیدن به مواضع دشمن، برقآسا به دشمن حمله کنیم و خط رو بشکنیم تا نیروهای موج دوم و سوم، که با قایقها وارد عملیات خواهند شد، بتونن بدون هیچ مانعی خودشون رو به اونطرف آب برسونن. در مسیر نه کیلومتری که در زیر آب با اشنوگر طی خواهیم کرد، ممکنه دشمن آتش کور و فلهای روی آب بریزه. اگر حین غواصی کسی زخمی شد و درد گلوله و ترکش غالب شد، حق فریاد زدن و ناله کردن نداره. اگر دید نمیتونه درد ناشی از گلوله و ترکش رو تحمل کنه، همچون مولا علی(ع) که ناله و فریادش رو به چاه میگفت، باید به زیر آب بره و نالهش رو به آب بگه تا صدا به گوش دشمن نرسه و عملیات لو نره و آسیبی به بقیه نرسه.»
در انتها هم گفت: «همدیگه رو حلال کنید… اوصانلو رو هم حلال کنید.»
سخنرانی تمام شد و حاجعلیاصغر زنجانی در جایگاه قرار گرفت. وقتی بسمالله را گفت، چند لحظهای سرش را تکان داد و بعد زد زیر گریه. با گریۀ او بچهها هم گریه میکردند. او میدانست که در چه جمعی میخواهد نوحه بخواند. او میدانست که در جمع غواصانی مداحی میکند که چند روز بعد خیلی از آنها در این دنیا نخواهند بود.
حاجعلیاصغر با همان سوز همیشگی اینگونه شروع کرد:
دوشَنده شوقیله ارونده غواص
دییَر یا فاطمه رزمنده غواص
همین که نام فاطمه(س) آمد، مجلس به هم ریخت. همه به سر و صورت خود میزدند. خود حاجعلیاصغر هم حال دیگری داشت. شعر از استاد کلامی بود:
دوشنده شوقیله ارونده غواص
دییَر یا فاطمه رزمنده غواص
جوان شیردل عشق آشناسی
گوزل اینینده غواصی لباسی
اولومدن اولمادی خوف و هراسی
گولوب غنچه کیمین گلشنده غواص
شب حمله سودان باشین چیخارتماز
یادیننان یار و یولداشین چیخارتماز
خیالیننان او قارداشین چیخارتماز
که جان اوستونده ووردی خنده غواص
سوروشسان گر اوره کدن آرزوسین
دییَر من ایستیرم دین آبروسین
آلار دریا ایچینده قان وضوسین
سالار وحشت دل دشمنده غواص
مجلس عزاداری آن شب حالوهوای خاصی داشت. نالهها خالصانه بود و گریهها عاشقانه. عزاداری تمام شد، اما بچهها هنوز کار داشتند. هرکس دنبال گوشهای دنج و خلوت بود تا تلاطمِ درون خود را با ذکر معبود آرام بخشد. گروهی در حسینیه و چادرها، گروهی در نخلستان و بعضیها در قبرهایی که کنده بودند به مناجات مشغول بودند. از گوشهوکنار موقعیت صدای نجوا و راز و نیاز بچهها به گوش میرسید. قجریه گوشهای از بهشت شده بود.
****
دنیایِ تکرار نشدنی غواصها
بعدازظهر سوم دی ماه ۶۵، بازار وصیتنامه نوشتن گرم بود. هرکس با کاغذ و قلمی گوشهای با خود خلوت میکرد و آخرین حرفهای دلش را مینوشت، همه میدانستند که احتمال دارد هیچوقت برنگردند.
خیلیها را میدیدم که گوشهای نشستهاند و دارند وصیتهای خود را مینویسند.
سیدحسین حسینی عربی، همرزم عارفم می نوشت:« وه! چه شیرین است شهادت. کاش صدها جان داشتم و در راه اسلام و قرآن فدا می کردم.»
ناصر نجار رسولی، غواص جان برکف می نوشت: « از اول می دانستم در این راه شهید شدن هست، تکه تکه شدن هست، اسارت هست، لکن همۀ این ها را به جان خریدم و عازم جبهه شدم تا دین خود را نسبت به دین و انقلاب ادا کنم.»
داود ابراهیمخانی، همرزم دوستداشتنیام مینوشت: «خدایا! تو بهتر میدانی من علاقۀ زیادی به پدر و مادرم و برادر و خواهرانم و دوستانم دارم، ولی برای من عزیزتر از آنها اسلام است. وقتیکه اسلام در خطر باشد، باید برای رضای خدا از همۀ اینها گذشت.»
عباس منتخبی با اشک شوق در چشم مینوشت: «لحظات شورانگیز و روحانی است. در چهرۀ هر یک از برادران نور صفا و صمیمیت و اخلاص نمایان است. گویی اینان بهسوی مرگ نمیروند که جانفشانانه درحرکتاند. مرگ نیست حیاتی است جاودانه، تولدی است از نو و زیستنی است روحانی. هرچند که مرا لیاقت چنین مرگی نیست ولی لبانم زمزمه میکند اللهم ارزقنا توفیقالشهاده فی سبیلک. »
وحید کاوهئی، غواص دریادل سلماسی مینوشت: « ای مادران شهدا! انشا الله با باز کردن راه حرم مطهر مولایمان حسین(ع) و پیروزی نهایی رزمندگان اسلام دلشکستۀ شما شاداب میشود.»
یوسف خوئینی همسنگر محجوبم مینوشت: « به نام او که از اویم، هستیام از اوست، رفتنم و بودنم از اوست. یادم از اوست. جانم از اوست، معشوقم و مقصودم و بالاخره امیدم اوست. او را سپاس میگویم که در چنین عصری که عصر پیشرفت اسلام در تمامی جهان است به من توفیق داد که در راه او قدمی هرچند کوتاه ولی استوار بردارم و بتوانم دین خود را نسبت به اسلام و قرآن ادا کنم.»
حسین نقوی همرزم مراغه ای ام می نوشت:
« آنا من غواصام دورموشام دریا یانیندا ، گوی اوجالسین باشین حضرت زهرا (س) یانیندا»
بعد از نوشتن وصیت نامه ها، همدیگر را در آغوش گرفتیم و قرار گذاشتیم هرکس رفتنی شد دیگری را شفاعت کند.
****
اولین شهید ما
غروب شد. هرازگاهی گلولۀ خمپارهای در اطراف سنگرهای ما به زمین میخورد و منفجر میشد. برای در امان ماندن از ترکشهای خمپاره، در سنگر کوچکمان جمع شده بودیم. عباس محمدی برای روحیه دادن به بچهها شروع کرد به تفسیر فرازهایی از خطبۀ یازده نهجالبلاغه: «حیدر کرار وقتی در روز جنگ جمل پرچم سپاه اسلام رو به دست فرزندش، محمد حنفیه، سپرد، فرمود: ’تَزُولُ الْجِبَالُ وَ لَا تَزُلْ، عَضَّ عَلَى نَاجِذِک، أَعِرِ اللَّهَ جُمْجُمَتَک، تِدْ فِی الْأَرْضِ قَدَمَک، ارْمِ بِبَصَرِک أَقْصَى الْقَوْمِ وَ غُضَّ بَصَرَک، وَ اعْلَمْ أَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ.‘» عباس بسیار باحرارت و پرشور حرف میزد. حرفهای او دلهایمان را قرص میکرد.
چند دقیقه بعد، گلولۀ خمپارهای به کنار سنگر ما اصابت کرد. این انفجار اسدالله اسدی را، که در ورودی سنگر نشسته بود و هنوز لباسش را نپوشیده بود، از ما گرفت. این وداعِ زودهنگام خیلی تلخ بود. لحظاتِ وصیتنامهنویسیِ اسدالله جلوی چشمم آمد. او از ما سبقت گرفت.
سیدرحیم به بچهها روحیه میداد و میگفت: «برادران، ما اولین قربانی رو تقدیم اسلام، انقلاب و امام کردیم. خوش به حال اسدالله که به آرزوش رسید. آرزوی همۀ ما هم شهادته. از خدا میخواییم زودتر ما رو به برادر شهیدمون برسونه.»
****
زیر آتش دشمن
نزدیکیهای غروب بود. توی سنگر نشسته بودیم. عباس محمدی به حسن دوستی گفت که زیارت عاشورا را زمزمه کند. حسن شروع کرد به خواندن و ما هم بهآرامی همراهیاش کردیم. نزدیک اذان مغرب، زیارت عاشورا به سر رسید. بچهها برای ادای آخرین نمازشان وضو گرفتند. بعد هم لباس خاکی را از تن درآوردند و لباس غواصی پوشیدند؛ لباس غواصی برای آنها لباس آخرت بود و خلعتِ شهادت. با همان خلعت، به نماز ایستادند. نمازی سرتاسر خضوع و خشوع. صدای گریۀ بچهها از گوشهوکنار سنگر به گوش میرسید. فضای سنگر عجیب معنوی شده بود. عطر آن لحظات هنوز در مشامم است.
تعقیباتِ نمازِ آن شب وداع جانانۀ غواصها بود. همدیگر را در آغوش کشیدیم و با چشمان خیس، طلب حلالیت کردیم و قول شفاعت گرفتیم.
در اثنایِ وداع، گلولۀ خمپارهای نزدیکی سنگر ما به زمین خورد و سنگر را تکان داد. ما، بیتوجه به آن، حمایلها را به دوش انداختیم، وزنهها و نارنجکها را به کمر بستیم، اسلحهها را به پشت انداختیم و مهماتمان را برداشتیم و گونیهایی را که حاجولیالله کلامی دوخته بود برای استتار روی کلاههای غواصی انداختیم. عباس منتخبی پیشانیبند سبزرنگ «یا مهدی(عج) ادرکنی» را هم به پیشانی خود بست. مراقب بودیم چیزی از یادمان نرود. همه آمادۀ بودیم. دقایقی بعد، عباس راشاد به داخل سنگر آمد و گفت: «بچهها، موقع رفتنه. ده دقیقه بعد جلو سنگر باشید.»
ده دقیقه بعد، دستۀ ما جلو سنگر صف بست. حلقۀ طناب را روی دستمان انداختیم. اول و آخر ستون دیده نمیشد. دستۀ اولِ ستون دستۀ رضا بیگدلی بود. دستۀ ما دومین دسته و دستۀ رضا مهدیرضایی سومین دسته. دشمن داشت دوروبرِ ما را میزد. صدای شلیک گلولهای در نزدیکی ما شنیده شد. گفتند یکی از بچههای گروهان زخمی شده است. چون قرار بود گردان ما با فاصلۀ بیشتری از گردان حبیب وارد آب شود و به عقبۀ دشمن در جزیرۀ بلجانیه در نزدیکی پتروشیمی بصره بزند، کمی زودتر از آن گردان حرکت کرد. راشاد فرمان حرکت داد و نیروهای گروهان ما یکییکی وارد کانال شدند.
ستون خیلی آرام و بیسروصدا در کانال جلو میرفت. شلیک انواع گلوله لحظهای قطع نمیشد. بعد از طی مسافتی، از کانال خارج شدیم و پشت آخرین خاکریز خط خودی پناه گرفتیم. در گوشهای از آن خاکریز معبری باز کرده بودند تا غواصها از آن طریق وارد اروند شوند. هنوز گهگاه گلولۀ خمپارهای در اطراف ما منفجر میشد. محمد اوصانلو با لباسهای غواصی روی تل خاکی در سمت راست ستون ما ایستاده بودند و به اروند نگاه میکردند. منصور سودی هم همانجا روی تل با دوربین بزرگی از منطقه فیلمبرداری میکرد؛ محمد پورنجف هم به او کمک میکرد. مجید ارجمندفر، حسین محمدی، جواد محمدی و جواد غمپرور هم در کنار نهر بچهها را بهآهستگی برای ورود به آب راهنمایی میکردند.
****
در نقطۀ رهایی
نوبتِ ورود ما به آب بود. فینها را پوشیدیم و بااحتیاط نفربهنفر وارد آب شدیم. آن ساعت موقعِ مدّ آب اروند بود. آب به سمت شبهجزیرۀ بلجانیه (هدف ما) برگشته بود. عباس محمدی و حسین یوسفی (از نیروهای اطلاعات) ستون ما را به جلوتر هدایت میکردند. هرچه جلوتر میرفتیم، عمق آب زیاد میشد. تا عمق یکونیم متری جلو رفتیم و منتظر فرمان حرکت ماندیم. فقط سرهایمان از آب بیرون بود. به نقطۀ رهایی رسیده بودیم و قرار بود لحظاتی بعد رهایی واقعی را عملاً تجربه کنیم.
نگاهی به چهرۀ منتظر حسن پام، عباس منتخبی، محمدصادق جاویدی، یوسف خوئینی، یوسف شیرزاد، پرویز محمدی و دیگر دوستان انداختم. چهرۀ بچهها زیر نورِ منور و درون آب همچون مرواریدی در صدف میدرخشید. انتظار ما در نقطۀ رهایی به درازا کشید. مثلاینکه زمان حرکت تغییر کرده بود. عباس راشاد و عباس محمدی جلوی ستون ما بودند. آنها مرتب برای دریافت فرمان حرکت به اوصانلو مراجعه میکردند. هیچچیز سختتر از انتظار نبود.
عراقیها شروع به ریختن آتش کرده بودند و ساحل ما را با خمپاره میزدند. گاهی هم با شلیک منور منطقه را روشن میکردند. تحرکات عراقیها به گونهای بود که انگار متوجه حضور ما شده بودند.
زیرآتش سنگینِ دشمن، باقر داوران از ناحیه دست و صورت تیر خورد. میرعلی ختایی و تعدادی از بچهها هم تیر و ترکش خوردند و مجروح شدند. کریم صفرعلیزاده، محمد باقری، حمید شهرتی، وحید کاوهئی و چند نفر دیگر هم شهید شدند. ستون گروهان ما طولانی بود و چون همۀ ما به همراه پیکر شهدا با یک طناب به هم متصل بودیم، سنگینی وزنِ دسته نمیگذاشت از ساحل جدا شویم. جریان مدّ آب داشت ستون را در ساحل خودی به ساحل دشمن در بوارین نزدیک و نزدیکتر میکرد. خطر همۀ نیروها را تهدید میکرد. برای چابکتر شدن گروهان، ارجمندفر به حسین محمدی و عباس راشاد گفت طناب را از چند جا ببُرند تا گروهان به چند ستون کوچکتر تقسیم شود و دستهها به صورت مستقل عمل کنند.
بالاخره ساعت ده و ربع سوم دی دستور حرکت صادر شد. بچههای دستۀ رضا بیگدلی که جلوتر از ما بودند رها شدند. دقایقی پس از رفتن آنها، ما با توکل به قادر متعال، توسل به ائمه اطهار(ع) و درحالیکه وَجَعَلنَا میخواندیم به سمت دشمن حرکت کردیم.
****
بزم خون
وقتی عینک غواصی را از روی صورتم برداشتم، صحنۀ عجیبی مقابل چشمانم ظاهر شد. آنقدر منور خوشهای زده بودند که روی آب مثل روز روشن بود. از ساحل نیز با انواع و اقسام سلاحهای سبک و سنگین روی اروند متمرکز شده بودند و داشتند سطح آب را به صورت ضربدری درو میکردند. داخل آب را هم به گلولۀ خمپاره بسته بودند. نیزارهای ساحلی بر اثر برخورد گلولههای خمپاره آتش گرفته بود. همهجا پر از دود شده بود. اوضاع خیلی آشفته بود. از سمت راست دستۀ ما سروصداهایی به گوش میرسید. وقتی دقیقتر شدم دیدم یکی دارد نام مبارک حضرت فاطمه(س) را صدا میزند. وقتی به سمت صدا برگشتم، چند ستون غواصی را دیدم که داشتند با لهجههای مختلف داد میزدند: برگرد، برو عقب، ستون رو رها کن، بیا اینجا، یا حسین(ع) و… .
آتش پرحجم عراقیها روی آنها متمرکز بود. باران گلولههای رسامِ شیلیکاها ، دوشکاها، تیربارها و موشکهای آرپیجی به همراه گلولۀ خمپاره بچهها را لتوپار میکرد. گلولهها به سروصورت و سینۀ بچهها میخورد. خیلیها بیصدا و مظلومانه به شهادت میرسیدند، بعضیها هم صدای نالهشان به آسمان بلند میشد. جنازه بود که روی آب دیده میشد. امواج آب جنازهها را مثل گهواره تکان میداد و با خود به طرف بوارین و جزیرۀ ماهی میبرد. اروند رنگ خون به خود گرفته بود. قیامتی به پا شده بود. بوی باروت و خون از هر طرف به مشام میرسید. صحنههایی عجیب و دلخراش بود. به نظر میرسید که عملیات از کنترل و هدایت فرماندهان خارج شده است.
****
عبور از آتش
شب از نیمه گذشته بود. خسته بودیم. چشمهایمان بسته میشد. با صدای قایقهای موتوری چرتمان پرید. همه آمدیم بیرون سنگر. زیر نور منورهایِ گهگاهی نیروهای کمکی خودمان را دیدیم که تکبیرگویان داشتند به سمت ما میآمدند. سر از پا نمیشناختیم؛ انگار که دنیا را به ما داده باشند. با دیدن آنها نفسی بهراحتی کشیدیم. ارجمندفر سریع خودش را به پشت موانع کنار آب رساند و با چراغقوه به قایقها علامت داد تا به طرف ساحل ما بیایند که پاکسازیشده و امن بود. هنوز بخشهایی از ساحل ناامن بود.
بیرون سنگر منتظر بودیم تا قایقها به ما برسند. سکانداران متوجه علامت آقا مجید شده بودند و داشتند به طرف ساحلی که ما شکسته بودیم میآمدند. بهیکباره منورهای خوشهای دشمن روشن شد. توپخانهشان هم شروع به کوبیدن طرفین اروند کرد. وقتی قایقهای پر از نیرو و مهمات به وسط آب رسیدند، موشکهای آرپیجی۷، توپ۱۰۶، گلولههای خمپاره، شیلیکا، دوشکا، تیربار و… از هر سو به طرف آنها باریدن گرفت. چند قایق منفجر شد. نیروهای داخل قایقها تکهتکه شدند و توی آب افتادند. صدای ناله و فریاد بچهها بلند بود. هر قایقی که به آن نقطه میرسید، به همان سرنوشت دچار میشد. صحنۀ عجیبی بود. فکر میکردم خیالاتی شدهام، اما واقعیت داشت. قایقهای زیادی در برابر چشمهای بهتزدۀ ما با انواع و اقسام سلاحهای سنگین و نیمهسنگین دشمن هدف قرار گرفت. خیلیها مقابل چشم ما پرپر شدند. کاری از دستمان برنمیآمد. در اوج ناتوانی، اینسو ایستاده بودیم و اشک میریختیم.
ثبت دیدگاه