شب جمعه بود. با بچه های لشگر دور هم جمع شده بودیم و دعای کمیل می خواندیم. بین پیرانشهر و مهاباد یک سولۀ بزرگ مرغداری قرار داشت که تبدیل به محل اسکان موقت نیروهای لشگر ۱۷علی ابن ابیطالب شده بود. مأموریت داشتیم در منطقۀ سردشت عملیاتی انجام بدهیم.
در حال و هوای مراسم دعا بودیم که یکی وارد سوله شد و با ترس و هیجان داد زد.
– دارن به طرفمون تیراندازی میکنن.
هم همه ای بین بچه ها افتاد. مراسم دعا بهم ریخت. آقای صادقی، رئیس ستادی لشگر، بلند شد و بیرون دوید. من و بقیۀ فرماندهان، نیروهای مان را جمع کردیم و با سلاح هایی مثل دوشکا و کاتیوشا جلو رفتیم.
طرف مقابل همچنان داشت تیراندازی می کرد. روی شانه خاکی جاده سنگر گرفتیم و جواب تیرهایشان را دادیم. آتش شدیدی بینمان در گرفت. با هر شلیک ما، بچه ها تکبیر می گفتند. جای تعجب بود که وقتی آنها هم به سمت ما شلیک می کردند، صدای تکبیرشان بلند می شد.
در همان بحبوحه، یکنفر داد زد.
– اونجا رو نگاه کنید، اونام لباس فرم پوشیدن.
خیلی به هم نزدیک شده بودیم، زیر نور منورها دیدیم شان. لباس فرم ایرانی تنشان بود. پرچم ایران را بالا بردیم و داد زدیم.
– نزنید، نزنید برادرا، ما هم خودی هستیم.
تیراندازی ها قطع شد. لب جاده که رسیدیم، همدیگر را شناختیم. آنها از بچه های تیپ ویژۀ شهدا و نیروهای «محمود کاوه» بودند. فکر کرده بودند ما ضد انقلابیم که وارد منطقه شده ایم. یکدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. برایمان جالب بود که با آن حجم آتش، هیچ تلفات جانی نداشتیم.
راوی: احمد فتحی
نویسنده: مهسا سیفی
شب جمعه بود. با بچه های لشگر دور هم جمع شده بودیم و دعای کمیل می خواندیم. بین پیرانشهر و مهاباد یک سولۀ بزرگ مرغداری قرار داشت که تبدیل به محل اسکان موقت نیروهای لشگر ۱۷علی ابن ابیطالب شده بود. مأموریت داشتیم در منطقۀ سردشت عملیاتی انجام بدهیم. در حال و هوای مراسم دعا بودیم […]
ثبت دیدگاه