خاطرات آزاده محسن مهدوی نژاد
نویسنده: زرین دخت کاظمی
برشی از کتاب
اکثر اسرا به شدت مجروح و خون آلود بودند. چهرهٔ گرد و غبار گرفته و لباس های به خون آغشته و لب های خشکیده نشان از خستگی و تشنگی و غربت داشت. ما را گروه گروه به ماشین ها سوار می کردند و مرحله به مرحله به عقب انتقال می دادند. اسرا را در هر مقری پیاده می کردند و بعد از بازجویی دوباره سوار می کردند. در یکی از مقرها ما را که گروه اندکی بودیم،در یک آشیانهٔ تانک نشاندند و عراقی ها برای تماشای اسرا دور ما حلقه زدند. یکی از سربازها با دیدن وضع اسفبار ما، سریعاً یک پارچ آب آورد تا ما را سیراب کند. ناگهان فرمانده آن منطقه رسید و پارچ آب را گرفت و به رسم آباء و اجدادش، در مقابل چشم ما که تشنه بودیم، زمین ریخت و ازاینکه مانند شمر مانع نوشیدن آب شده بود، غرق در شعف شد. البته در بین سربازهای دشمن هم کسانی بودند که هنوز در آنان بویی از انسانیت و ترحم مانده بود. مثلا حین انتقال ما از مقری به مقر دیگر، سربازی که برای محافظت از ما گمارده بودند، در بین راه قرص نانی آورد و همانند مادری مهربان نان را تکه تکه کرد و در دهان ما گذاشت. گویا می دانست ما را به کجا می برند و چه سرنوشتی در انتظار ماست.
بالاخره هرچه به بصره نزدیکتر می شدیم، بازجویی ها سخت تر می شد؛ مخصوصاً برای کسانی که با لباس سپاه دستگیر شده بودند یا اندامی درشت یا ریش بلندی داشتند. در بین راه قبل از رسیدن به بصره، حوادث بسیار فجیع و ناگواری رخ داد که من برخی از آنها را که از دوستانم شنیده ام، نقل می کنم.
همچنان که بیان شد، ما را گروه گروه منتقل می کردند. دوستی نقل می کرد در یکی از مقرها سر یک اسیر را بریدند و با آن فوتبال بازی کردند. در یکی از مقرها که اسرا جمع شده و همگی تشنه و گرسنه بودند، درفاصلهٔ نزدیک یک تانکر آب بود که از آن آب می چکید. صدای آب و نسیم خنک، یکی از اسرا را به طمع آورد و از دشمن آب خواست. آن شخص را زیر چرخ کامیون قرار داده و دستور حرکت دادند و سر اسیر زیر چرخ له شد؛ سپس رو به بقیه کردند و گفتند: چه کسی آب می طلبد؟
در یکی از مقرهای وسط راه، اسیر دیگری آب خواست. لولهٔ تفنگ را در دهانش گذاشته و شلیک کردند. این صحنه ها برای سنگدلانی که به خاطر رضایت فرماندهان خود، هر عمل فجیعی را به آسانی مرتکب می شدند،چقدر لذتبخش بود.
ثبت دیدگاه