پس از عملیات، مجروحان و شهیدان زیادی بر روی زمین نقش بسته بودند و کربلا را در ذهنم تداعی میکردند. از کنار مجروحی میگذشتم که ناگاه پایم را گرفت.با ترس برگشتم و نگاهش کردم. و در آن هوای سوزان، یک مجروح که خون زیادی از بدنش رفته چه چیز جز آب میتواند تقاضا کند… با تقلای زیاد زبانش را چرخاند و از من آب خواست. سرگردان در پی آب دویدم.
پس از مدتی برایش آب پیدا کردم و به بالینش نشستم تا به او آب بدهم. چشمانش را باز کرد و درحالیکه آرامش عجیبی در نگاهش بود تبسمی کرد و گفت: (ممنون. همین الان یک چادر سیاهی برایم آب آورد). دلم لرزید و به دور و بر خودم نگاه کردم. درحالیکه سیاههی چشمانم به دنبال چادر سیاهی در آن میدانی بود که چادر خیمههای وجودی زیادی در زیر نور آفتاب فرو ریخته بودند، چشمان مجروح بسته شد؛ برای همیشه.
تا چند ساعت پس از این اتفاق در فکر بودیم. با چشمان باز به پیکرهایی نگاه میکردم که ترک لبهایشان انگار مرطوب بود. انگار که تازه آب خورده باشند. نگاهی به آبی که دستم بود انداختم. آب، مرا یاد روضههایی انداخت که در عاشوراها شنیده بودم.
یاد کودک شش ماههای که با خمپارهای سه شعبه سیراب شده بود… کودکی که بعد از سیراب شدن، هنوز هم لبهایش ترک داشت… کودکی که مادر را ازشرمندگی نداشتن آب درآورد و چشمان پدر را آبناک کرد…
یاد بازویی که دنبال دستی میگشت تا مشک پر آب را از دستان چادر سیاهی بگیرد و به کودکانی که از دور، نگاهشان به مشک خالی بر زمین افتاده گره خورده بود برساند؛ یاد نگاهی خونین که گاهی به رد آب بر زمین دوخته میشد و گاهی به صداهایی که از چادر سیاه خیمهها به گوشش میرسید؛ یاد کودکانی که دور چادر سیاهی را گرفته بودند و به او میگفتند: به عمو بگو بیاید، ما آب نمیخواهیم… رحمان این خاطره را تعریف میکرد و اشک میریخت. مثل نوزادی که از تشنگی گریه کند.
راوی:شهید رحمان شاکری فرد
ثبت دیدگاه