نذر کرده بودم وقتی محمدتقی به دنیا آمد یک درخت زردآلو در حیاط زینبیه بکارم. بعد از به دنیا آمدن محمدتقی درخت زردآلو را در زینبیه کاشتم. محمدتقی هیجده ساله بود که در خواب دیدم آن درخت را قطع کرده اند. با عصبانیت به روحانی مسجد گفتم: حاج آقا چرا این درخت را قطع کرده اید جلوی پای شما نکاشته بودم. حاج آقا با چره نگران گفت: حاج خانم ناراحت نباشید. غصه نخورید این درخت دوباره رشد می کند.
صبح روز بعد وقتی رادیو را باز کردم گوینده خبر زنجان اسامی شهدای عملیات را می خواند که اسم محمدتقی هم در بین آنها بود. دستم را بلند کردم به خدای خود گفتم:
این هم هدیه ای که به من دادی و پس گرفتی.
«شهید محمدتقی عباسیون»
ثبت دیدگاه