در لشکر هفده علی بن ابیطالب بود. یک روز جمعه بعد از خواندن نماز صبح رفت و خوابید. بچه ها به نماز جمعه رفتند و او را هم صدا زدند ولی بیدار نشد. هرکس از خواب بیدار می شد. پتویش را روی او می انداخت و او هم در آن گرما در زیر پتو مانده بود از خواب که بیدار شده بود دیده بود جای چرخ های ماشین روی پتو است.
وقتی از نماز جمعه برگشتیم با دیدن چرخ ها ما هم شوکه شدیم که زین العابدین آنقدر خوابش سنگین بود که اصلا متوجه عبور ماشین نشده بود با این حال می خندید و می گفت: عزرائیل جرئت نکرده در خواب جان مرا بگیرد.
«شهید زین العابدین محمدی»
ثبت دیدگاه