نام کتاب: خط خون(خاطرات امیر جم از عملیات کربلای هشت)
نام نویسنده: مریم بیگدلی
ناشر: غواص
سال ۱۳۹۹
قیمت:۱۵۰۰۰ تومان
کتاب خط خون روایت امیرجم از خاطراتنبرد گردان علی اصغر(ع) در شلمچه است.
هر کس کمی از جنگ شنیده باشد می داند که شلمچه زخم همیشه تازه بر دل رزمندگان است.
برشی از کتاب
خط شلوغ بود و از همهجا باران گلوله میبارید. برای اینکه زودتر به نیروهای ناصر حمدی برسیم، با احتیاط از سینهی خاکریز، موازی با کانال حرکت کردیم. عراق اطراف خاکریزها را مینگذاری کرده بود و ما مجبور بودیم از کنار خاکریز دور نشویم. تیرهای رسام گهگاه از بالای سرمان رد میشد. سعی میکردم در آن بیابان تاریک، قدمهایم را تندتر بردارم. معرفت هم پابهپای من میدوید. در حین دویدن، از سمت راست صدایی به گوش مان رسید. انگار کسی از ته چاه داد میزد: کمک…کمک!
برای لحظهای هر دو ایستادیم. نمیتوانستیم بیتفاوت رد شویم. بهنظر معرفت، صدا شبیه نالهی مجروحی بود که حال خوبی نداشت.
بین رفتن و نرفتن مستأصل بودیم که گفتم: «کمککردن خوبه، ولی گروهان ناصر حمدی بهسمت خط میاد و کانال رو نمیشناسن. اطراف اینجا هم مینگذاری شده. اگه برای ما اتفاقی بیفته، نیروها توی این بیابون تاریک و زیر آتیش آواره میشن. بقیهی بچهها هم توی کانال دوم چشمبهراه ما هستن.»
معرفت قانع شد. با صرفنظر از این فکر، کاملاً در راستای جهتی میرفتیم که گروهان سیدجلال همتی بهطرفمان میآمد. در دلم خوشحال بودم. آنها فاصلهی چندانی با ما نداشتند.
به میانههای راه رسیدیم، اما برای خبردادن به یکدیگر وسیلهای نداشتیم. شاید از مقر تا خط بیست دقیقهای طول میکشید. حدس میزدم که آنها به ما نزدیک شدهاند. برای اینکه راه را گم نکنند، بلند صدایشان زدم. با دورشدن نسبی از خط، صدای انفجارها هم ضعیفتر شده بود.
دادم زدم: «ابوالفضل… سیدجلال… آناصر…»
چندباری صدایشان زدم. طولی نکشید که صدایی منعکس شد: «امیر جم … امیر»
رد صدا را گرفتم و با همین آواهای نامفهوم، آنها را بهسمت خودمان کشاندم. از دوردست سایهی ستونی را میدیدم که بهطرفمان میآمد.
سیدجلال همتی، ابوالفضل عشقی و ناصر حمدی با دو دسته برای کمک میآمدند. جلوتر دویدم.
– سلام آسیدجلال… خوب شد که صدای منو شنیدید.
– سلام امیرجان! خوشحالم که سالم میبینمت. اوضاع چطوره؟ از بچهها چه خبر؟
سعی کردم تمام اتفاقات آن شب را در چند دقیقه برایش توضیح دهم. بعد هم با اشارهی آسیدجلال ستون حرکت کرد و ما بیتعلل بهسمت خط به راه افتادیم. سیدجلال میگفت: «نیروهای دستهی داود ارغا برای کمک میاومدن، اما نرسیده به خط، خمپارهای نزدیک ستون آنها منفجر شد و خیلیها شهید و بعضی هم زخمی شدن.» با شنیدن این حرف، از ته دل افسوس خوردم.
ثبت دیدگاه