خرمشهر، شقایقی خونرنگ است که داغ جنگ در سینه دارد… داغ شهادت. ویرانههای شهر را قفسی در هم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند.
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست اما پرنده عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند. مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه تن راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح، آباد شود؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی که کره زمین باشد برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید؟
پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچههایی بنبست باز میشوند، نمیتوان جست بهتر آنکه پرنده روح، دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپردهاند پس ما قبرستاننشینان عادات و روزمرگیها را کی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
اینجا زمزمی از نور پدید آمده است… و در اطراف آن، قبیلهای مسکن گزیدهاند که نور میخورند و نور میآشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد که از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن، جاودانان حکومت دارند. این نامها که بر زبان ما میگذرند تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامههایی که بر آن مهر باطل شد خورده است نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عالم رازآمیز مجردات سر و کار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش میکنیم تا روزنی به غیب جهان بگشائیم و توفیق این تلاش جز اندکی نیست. پروانههای عاشق نور، بال در نفس گلهایی میگشایند که بر کرانههای سبز این چشمهها رستهاند و نور در این عالم، هر چه هست از آن نورالانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهانتر از او نیست و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیدهاند در این ماندن و بودن، جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟
کتابخانه مسجد امام جعفر صادق بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور و اینانند قبیله نورخواران و نورآشامان. و قوام این عالم اگر هست در اینان است و اگرنه باور کنید که خاک، ساکنان خویش را به یکباره فرو میبلعید.
مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که میتپید و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بیپناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهایی بود که جز در پازپسگیری شهر برآورده نمیشد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز، خونینشهر شده بود. خرمشهر خونینشهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیان غرقه در خون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما… راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا درنمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب، شیرینتر است؛ و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است.
راز خون در آنجاست که همه حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه حیات… و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست پس، بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد. آن کس که لذت این سوختن را چشید در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد.
آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه آتش جستهاند. آنان ترس را مغلوب کردهاند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤانسان حقیقت آنانند که ره به سرچشمه فنا جستهاند.
آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند. وقتی که کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلائیان پای در آزمونی دشوار بگذارند…
این ویرانهها که به ظاهر زبان درکشیدهاند و تن به استحالهای تدریجی سپردهاند که در زیر تازیانه باد و باران روی میدهد شاهدند که عشق چگونه از ترس فراتر نشسته است.
کربلا مستقر عشاق است و شهید سید محمد علی جهانآرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن استقرار نیابد. شایستگان، آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا آکنده است که ترس از مرگ، جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانند؛ حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نور نور که پرتوی از آن همه کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برآرو ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش