گرمای تیرماه بیداد میکرد. نمیدانم ولی گرما قطعاً بالای ۵۰ درجه بود! دیدارها لحظهای بود. معلوم نبود الان که با همسنگرت حرف میزنی، سرت را برمیگردانی او هست یا نیست؟سردار جعفر مظاهری به تاریخ بهمن ۱۳۴۰ در همدان متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب و آغاز درگیری های کردستان به غرب رفت و در کنار شهید مصطفی چمران به مبارزه علیه ضد انقلاب پرداخت.
وی در طول مدت جنگ در جبهه حضور داشت و مدتی معاون شهید حاجی بابا فرمانده محور جبهه میانی سر پل ذهاب بود. مظاهری در عملیات رمضان که در ۲۲ تیر ۱۳۶۱ آغاز شد فرماندهی گردان خندق همدان را برعهده داشت. این فرمانده دوران دفاع مقدس مطالبی پیرامون عملیات رمضان در کتاب «ده متری چشمان کمین» مطرح کرده است که در بخش اول این مطلب مظاهری به چگونگی بردن نیروها و آمادگی رزمندگان در این عملیات اشاره کرد و درادامه نحوه اعزام به منطقه عملیاتی رمضان را توصیه خواهد کرد:
*سوال:چه ساعتی فرمان حرکت داده شد، گردان موفق بود یا نه؟
*مظاهری: فکر میکنم حدود ساعت ۱۰ شب عملیات را آغاز کردیم. اوایل کار حرکت خیلی عالی بود. بچهها دو، سه کیلومتر پیشروی کردند، اما قدری که جلوتر رفتند، مقاومت دشمن شدت گرفت. با مقاومت آنها درگیری اوج گرفت و پیشروی متوقف شد. نمیتوانستیم قدم از قدم برداریم و آتش عراقیها از هر طرف بر روی گردان میبارید. فقط امیدمان به گروهان ترکمان بود. آنها ذرهذره جلو میرفتند، میجنگیدند و کمی جلو میرفتند؛ سنگر به سنگر.
شب از نیمه گذشته بود که یک دفعه ورق برگشت. ظاهراً عراقیها یگان تازه نفسی را وارد کرده بودند. مهدی بیات (معاون اطلاعات عملیات) را فرستادم جلو. خودم پشت سر گروهان بودم. حاجآقا جواهری آمد و گفت: «من را هم بفرستید جلو!»
گفتم: «شما باشید، حالا کار زیاد داریم.» قبول نکرد. التماس کرد و گفت: «آقای مظاهری من با این بچهها آشنا هستم، به حرف من گوش میدهند…» بالاخره رضایت دادم و رفت.
*سوال: مقاومت تا کی طول کشید؟
*مظاهری: تا صبح مقاومت کردیم. من و حبیب کاملاً به جلو رفتیم تا ببینیم آیا امکان پیشروی هست یا نه، اما پیشروی به هیچ وجه میسر نبود. با مسئولان تیپ تماس گرفتیم که باید اینجا خاکریز بزنند، چون عراقیها از هر طرف فشار میآوردند و هیچ جوری دژ قابل دفاع نبود.
*سوال: آمدند؟
*مظاهری: بله، سه دستگاه بولدوزر آمد، ولی از عقبتر شروع کردند. راهنماییشان کردم. گفتم: «خط یک کیلومتر جلوتر است!» هرچه گفتیم زیر بار نرفتند. تقصیر هم نداشتند. دل شیر میخواست آنجا خاکریز بزنی! تلاشمان بر این بود که خاکریزی از دژ خودی به دشمن کشیده شود.
رانندههای بولدوزرها علیرغم خطر فراوان، مشغول کار شدند. اگر آنها موفق میشدند این خاکریز عمود بر دژ عراق را احداث کنند بیشک کاری بزرگ انجام شده بود، اما آتش سنگین این اجازه را نداد. آنها از دژ عراق به طرف دژ خودی، فقط توانستند حدود ۱۲۰ متر خاکریز بزنند. تنها کاری که توانستیم بکنیم، این بود که حجم خاکریزها را بیشتر کردیم و ارتفاعش را هم تا بالای دژ رسانیدیم. ولی بچهها همچنان در یک کیلومتر جلوتر از خاکریز دفاع میکردند.
*سوال: شب را چطوری به صبح رساندید؟
*مظاهری: رساندیم ولی چه جور، خدا میداند و بس! فکر میکنید صبح شد، تمام شد. روز دوم؛ یعنی روز جمعه ۶۱.۴.۲۵ یک واحد تازه نفس عراقی وارد خط شد. قیامت کردند، قیامت! قبلاً گفتم که روی دژ عراقیها کانالی وجود داشت. آنجا ضد هوایی ۱۴.۵ م.م کار گذاشته بودند که مستقیم میزد. به فاصله دو کیلومتر هرچه سر راهش بود برمیداشت. این یک قلمش بود! تیربارها، خمپارهها، توپخانه، تانک، همه و همه زمین و زمان را متلاشی میکردند. اوضاع از دستمان خارج شده بود. چاره دیگری نداشتیم، باید هرطور شده بچهها را به پشت آن خاکریز میرساندیم. چون ماندن همان و شهادت یا اسارت همان! ارتفاع خاکریز از کثرت انفجارات کوتاه شده بود و عملاً کارآیی نداشت.
*سوال: چطور عقب آمدید؟
*مظاهری: به زحمت! وضع اینطوری بود که اگر دو نفر میخواستند از سنگری به سنگری یا به داخل کانال بیایند، حتما یکی از آنها را میدیدند. کانال هم مملو از جنازه بود؛ عراقی و ایرانی. جای پا گذاشتن نبود. هرچه بیشتر تلاش میکردیم، کمتر موفق میشدیم.
* سوال: چطور؟
*مظاهری: سه گروهان ما در نوک حمله بودند. عراقیها اجازه تحرک به آنها نمیدادند، لذا آنهایی که در نوک پیکان بودند، اکثراً شهید و بعضی هم اسیر شدند. سرانجام یک ساعت از صبح گذشته بود که موفقیت نسبی پیدا کردیم و بچهها را به عقب آوردیم.
*سوال: از حبیب خبری داشتید؟
*مظاهری: اتفاقاً درگیر این جابهجاییها بودم که حبیب را دیدم. حبیب گفت: «جعفر! بیسیم را بردار و برو پشت این خاکریز و بچهها را سازماندهی کن که از اینجا عقبتر نروند.» گفتم: «نه، تو برو من میروم جلو، شاد بشود تعداد دیگری را هم به عقب بیاوریم.»
کارمان داشت بالا میگرفت. حبیب با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «میگویم تو برو، من هم الام میآیم. خیالت راحت جلوتر نمیروم! » دوباره از او قول گرفتم که جلوتر نرود. قول داد و از او جدا شدم. دویدم که از پایین دژ حرکت کنم. موتورسواری رسید. نگهاش داشتم و سریع بر ترک موتورش پریدم. اما تا آمر حرکت کند تیری به پایش خورد و افتاد زمین. حبیب گفت: «ولش کن، و معطل نکن، خودت بدو برو، خطرش کمتر است.» رفت و پشت خاکریز مستقر شدم. چون دشمن با آن ضدهوایی و تیربارها کل کانال را زیر آتش گرفته بود و قدم به قدم جلو میآمد و ما اگر در داخل کانال مانعی ایجاد نمیکردیم، دشمن جلو میآمد و خاکریزها را دور میزد و همه نیروها را اسیر میکرد.
لذا علیرغم خستگی فراوان بچهها، وضعیت را برایشان تشریح کردم. گفتم: «مقاومت و حفظ اینجا بسته به ایجاد مانع در داخل کانال روی دژ است.» بچهها، گونیها را از خاک پر میکردند و حمل میکردند و پرتاب میکردند داخل کانال تا اینکه یک مانعی ایجاد شد. بلافاصله چند نفر از نیروها را فرستادم داخل کانال. گفتم: «تا میتوانید این سنگر را محکم کنید.» و آنها همین کار را به خوبی انجام دادند.
شاید احداث آن سنگر باعث حفظ کل خط و حفظ کل جناح شمالی عملیات رمضان گردید. تقریباً وضعیت بهتری پیدا کردیم، ولی حالا دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. نگران حبیب بودم. هر کس میآمد، احوال حبیب را میپرسیدم. از آخرین نفرات که به خاکریز رسیدند، پرسیدم: «حبیب مظاهری را ندیدید؟» یکی از آنها گفت: «حبیب شهید شد!» گفتم: «خودت دیدی شهید شد؟» گفت: «آره! تیر مستقیم به پیشانیاش خود و به زمین افتاد.»
این خبر تیر مستقیمی بود که به قلبم نشست، ولی چه کار میشد کرد. یک تعداد هم بین راه شهید شدند، کسی نمیتوانست آنها را به عقب بیاورد.
در یک لحظه احساس تنهایی و بیکسی کردم، اما خداوند کمکم کرد. اجازه ندادم یأس بر وجودم چنگ بیاندازد و این حالت در وجودم قوّت بگیرد. بر خدا توکل کردم و گفتم چارهای نیست! حالا که حاجبابا و حبیب نیستند، من باید به اندازه هر سه نفرمان تلاش کنم. عزم خودم را جزم کردم تا آخرش محکم بایستم و بار دیگر با توسل به ائمه از آنها خواستم که از خداوند بخواهند به من توان بدهد که پاهایم نلغزند.
*سوال: بعد از اینکه در پشت خاکریز جدید موضع گرفتید، چه اتفاقاتی افتاد؟
*مظاهری: خب، شبانهروز اول را که گفتم چگونه گذراندیم. حالا روز دوم است که در واقع ما در پشت خاکریز جدید موضع گرفتهایم؛ یعنی روز جمعه ۶۱.۴.۲۵. یکی دو ساعت از استقرار ما نگذشته بود که پاتک دیگر عراقیها شروع شد. علت این فشار این بود که ما داشتیم جناح راست اهداف به دست آمده در عملیات را حفظ میکردیم؛ یعنی موقعیت ما به گونهایی بود که اگر خاکریز و خط ما را میشکافتند، دیگر هیچ مانعی تا پایین در مقابلشان نبود و خیلی راحت همه مناطق تصرف شده از جمله شمال و جنوب پاسگاه زید از کف میرفت. گویی عراقیها یگانهایشان را به صف کرده بودند. هر نیم ساعت یک ساعت، یک گردان تازه نفس حمله میکرد. این را دور میکردیم، دومی میآمد، دومی را دور میکردیم سومی!
… و تا غروب این داستان ادامه داشت. ممکن است این وضعیت برای خوانندگان شما باور کردنی نباشد، ولی این حقیقت خونباری بود که هیچ کدام از بچهها حاضر به جدا شدن از آن نبودند.
کسی برای خودش حتی تصور بازگشت را نمیکرد. حتی اگر کسی هم اراده میکرد برگردد، نمیتوانست سالم به عقب برسد. نفرات ما لحظه به لحظه کمتر میشد و توانمان لحظه به لحظه تحلیل میرفت. در اوج این درگیریها خبر آوردند که نماز جمعه همدان در استادیوم بمباران شده است. از قضا یکی از این بچهها پدر و مادرش هردو با هم در بمباران شهید شده بودند.
نمیدانم در آن اوضاع و احوال چه کسی خبر را به او رساند، ولی وقتی به او خبر دادند، من او را زیر نظر داشتم. همینطور که پشت تیربار ایستاده بود، لحظهای مکث کرد و به کارش ادامه داد. دندانهایش را به هم میفشرد و بیامان تیر اندازی میکردت. چشمها و صورت او نشان از بغض و خشمی سنگین داشت.
اشک از گوشههای چشم این بسیجی دلاور ـفرزند شهیدان ـ گرد و غبارها را میشست و به پایین میآورد!
*سوال: بعد از شنیدن آن خبر و در آن شرایط سخت چه کار کردید؟
*مظاهری: هیچ! ما فقط یک راه داشتیم، یا پیشروی یا حفظ موقعیت و مقاومت. من برای اینکه بتوانید مقاومت استثنایی آن بچههای عاشورایی را تصویر کنید، یک مورد را برایتان بیان میکنم. در چندین مورد این اتفاق افتاد که همزمان ۳۰ تا ۵۰ دستگاه تانک، خاکریز را هدف میگرفتند و آتش میکردند. خدا میداند این خاکریز در آسمان میرقصید و زمین و زمان میلرزید. کسی جرأت نمیکرد لحظهای سرش را بالای خاکریز بیاورد.
با فرا رسیدن شب دوم فشار پاتکها سبک شد، ولی آتش تهیه همچنان میریخت. به این ترتیب بچهها نتوانستند حتی نیم ساعت استراحت کنند. مرتب شهید و مجروح میدادیم. تا صبح روز سوم، شنبه ۶۱.۴.۲۶ فرا رسید. البته دایم با تیپ در تماس بودیم و جزئیات را باخبر میشدیم. روز سوم هم به همان ترتیب روز دوم گذشت و حالا درست دو شب و سه روز بود که ما مژه بر هم نگذاشته بودیم.
گرمای تیرماه بیداد میکرد. نمیدانم ولی گرما قطعاً بالای ۵۰ درجه بود! دیدارها لحظهای بود. معلوم نبود الان که با همسنگرت حرف میزنی، سرت را برمیگردانی او هست یا نیست؟
خودم نمیتوانم تجزیه و تحلیل کنم بچهها چطور مقاومت میکردند! ما در اقلیت و ضعف قوا بودیم، ولی گویی این بچهها سنگ و آهن بودند که به این خاکریزها چسبیده بودند و کنده نمیشدند. ببینید فضایی که ما در آن مقاومت میکردیم، فضای کوچکی بود. مثلاً حداکثر در یک خط ۱۲۰ متری!
لذا دشمن تمام آتشهای خمپاره، توپخانه و تانک خودش را در آن نقطه متمرکز کرده بود. احتیاج شدید به آر.پی.جی زن داشتیم. با برادر سلیمانی تماس گرفتم و درخواست آر.پی.جی زن کردم.
گفتم: «دیگر توانی نیست! بچهها نمیتوانند مقاومت کنند.» خوشبختانه یک گروهان آر.پی.جی زن به خط رسید. (البته آن برادران را از بین نیروهای داوطلب گردان فتح و نصر به خط آوردند. برادرانی مثل لطفالله بیات و صمیمی و خیلیهای دیگر در بین آنها بودند. رسول حیدری هم خودش را به خط رسانده بود و در کنار من بود.) ولی تا آنها رسیدند، دوباره پاتک شروع شد.
*سوال: سردار میبخشید، آن سنگر شهادت در همین خاکریز بود.
*مظاهری: بله! قبلاً عرض کردم، چون در روی دژ یک کانال مستقیم و سراسری وجود داشت، با زحمت زیاد با بچهها، گونیهایی را پر کردیم و پرت کردیم داخل آن کانال؛ طوری که سدی پدید آمد تا بتوانیم از رخنه عراقیها جلوگیری کنیم. آنها گاهی این قدر نزدیک میشدند که میچسبیدند به خاکریز و نارنجک میانداختند.
این نقطه که عرض کردم، فوقالعاده حساس شده بود و باید مرتب یک نفر آنجا میبود. اگر آنجا خالی میشد، عراقیها نفوذ میکردند و خاکریز را از پشت مورد حمله قرار میدادند و همه چیز از دست میرفت.
خدا را شاهد میگیرم در هنگام پاتک هر کس که داخل این سنگر میشد، ده دقیقه ـ یک ربع بیشتر نمیتوانست دوام بیاورد. طبیعتاً باید بلند میشد و شلیک میکرد، اما شلیکها از ۳ بار تجاوز نمیکرد! او را میزدند. نفر بعدی باید سریع جنازه او را بیرون میآورد و جایگزین میشد. اعلام کردیم هر کس مجروح شد، خودش را بیرون بیندازد. در همین گیرو دار یک لحظه احساس کردم نفرات ما در خط به طور محسوسی کم شدهاند! باور میکنید؛ یک ستون از بچهها در نوبت آماده نشسته بودند تا به داخل سنگر شهادت بروند. آنوقت انگار نه انگار که کجا میروند. با هم شوخی میکردند و میخندیدند.
من صحنههای عشقبازی فراوان دیده بودم، ولی این یکی برایم باورنکردنی بود. بچهها با هم رقابت میکردند. به هم التماس میکردند که نفر جلویی جایش را به عقبی بدهد. خودم شنیدم که یکی از بچهها میگفت:«اگر بگذاری اول من بروم، قول میدهم شفاعتت کنم. قول میدهم!» انبوهی از اجساد مطهر این یاران امام زمان (عج) در کنار سنگر جمع شده بود و این مقاومت تا شب سوم ادامه پیدا کرد تا بالاخره پاتک سبک شد، ولی آتش تهیه همچنان بر سرمان میبارید.
فردا صبح یعنی روز چهارم (یکشنبه ۶۱.۴.۲۷) باز پاتکها شروع شد. دیگر بیخوابی مفرط، خستگی، کوفتگی و آتش سنگین و موج انفجارات پیدرپی بچهها را از حالت عادی بیرون آورده بود. همه گیج و منگ بودیم. صداها را نمیشنیدیم. گاهی دودستی شانههای آنها را میگرفتم و تکان میدادم و متوجهشان میکردم که عراقیها، آمدند، بزن، بزن! خدا شاهد است گاهی کلوخ پرتاب میکردم به پشتش یا به پایش میزدم تا متوجه من بشود. تعدادی از بچهها بر اثر انفجارات و شلیک مکرر آر.پی.جی پرده گوشهایشان پاره شده بود و خونریزی داشت!
پاتک سنگین بود. پلکها از فرط خستگی خود به خود به هم میآمد، ولی آنها در خواب پاتک دشمن را پاسخ میدادند! یعنی مغز فرمان آتش میداد اما چشمها بسته بود. بچهها واقعاً خوابیده بودند! لذا مجبور شدم این محور ۱۰۰ متری را به سه قسمت تقسیم کنم و مسئولیت هر محور را به کسی واگذار نمایم.
*سوال: برای چه؟
*مظاهری: برای اینکه آن مسئولان مراقب این بچهها باشند. آنها را تکان بدهند تا بیدار بمانند و شلیک کنند. حق گواه سخن من است که آنها شلیک کردند، شلیک کردند و یک پاتک را اینجوری جواب دادند.
*سوال: آن نفرات چه کسانی بودند؟ یادتان هست؟
*مظاهری: بله. رسول حیدری، علی اصغر صمیمی و لطفالله بیات
*سوال: یگانهای همجوار با کمک شما نیامدند؟ وضعیت نیروی کمکی چطور بود؟
*مظاهری: روز چهارم یک گروهان تکاور ارتشی آمد آنجا. فرمانده آنها سرگرد شجاعی بود! آنها هم واقعاً مردانه جنگیدند؛ درست مثل برادران بسیجی، آنها واقعاً حماسه آفریدند و فرمانده دلاورشان فردا صبح در همان جا شهید شد. اما علیرغم آمدن این برادران، به دلیل تعداد زیاد زخمیها و شهدا باز با مشکل کمبود نیرو مواجه بودیم.
ثبت دیدگاه