ساعت ۲ بعدازظهر ۲۰ اسفند۶۳ ماشین های نظامی برای بردن گردان حر به جزیرهی مجنون در کنار چادرهای ما صف کشیدند.چند روزی بود که در منطقه جفیر بودیم.برای دسته ما دو تا وانت تویوتا در نظر گرفته شده بود.
همه بچه ها با با تجهیزات کامل در حال سوار شدن بودیم که دوستم بشیر رو به من کرد وپرسید:برادر سلیمی پس پیشانی بندت کو؟یادم افتاد که به تیرک چادر آویزان کرده ام.
تند برگشتم تا آن را بیاورم.رنگش سبز بود و در وسط آن با رنگ سرخ یا زهرا نوشته شده بود.یک خط زرد روشن در حاشیه داشت.وقتی آن را به پیشانی ام می بستم حس خوبی به من می داد.وقتی پیش تویوتا برگشتم همهی بچه ها سوار شده بودند و صندلی جلو کنار راننده خالی بود.
راننده از من خواست تا جلو بنشینم اما بیشتر دلم می خواست با بچه ها باشم.مخصوصاً وقتی می دیدم کسانی که از نظر سنی از من بزرگتر بودند و حتی فرمانده ی دسته ما پشت سوار شدند شرمم می شد که من جلو بنشینم.به خاطر اصرار راننده واینکه بچه ها نگذاشتند پشت سوار شوم مجبور شدم در کنار راننده بنشینم.
خودروهای نظامی زیادی از انواع مختلف در قالب یک ستون خودرویی بافاصله خیلی کم در حال حرکت بودند.نیرو مهمات و تدارکات به منطقه عملیاتی بدر می بردند و لاین سمت چپ ستون خودرویی دیگر در حال برگشتن از منطقه بود.سطح جاده از زمین های اطراف یک متر بالاتر بود .
منطقه خاک خیلی نرم و رنگ روشنی داشت.تردد زیاد خودروها باعث شده بود تا خاک نرم جاده در هوا پخش شود به طوری که توده غلیظی ایجاده شده بود. همه خودروها با چراغ روشن حرکت می کردند و فقط نور چراغ شان مشخص بود.این گرد و خاک بر سر و روی رزمندگانی که در پشت خودروها نشسته بودند می نشست.همه سر و روی شان را با چفیه گرفته بودند.صدای سرفه هایشان به گوشم می رسید ولی من تر و تمیز جلوی تویوتا نشسته بودم.تویوتا کاملا نو بود و تازه برای این عملیات به کار گرفته شده بود.نایلون صندلی هایش هنوز برق می زد به همین جهت هیچ گرد و غباری وارد ماشین نمی شد.از خجالت سعی می کردم که به پشت برنگردم تا چشمم به بچه ها نیفتد.
پس از دو ساعت به سنگرهای اجتماعی خیلی محکمی که برای اقمت موقت ما در نظر گرفته شده بود رسیدیم.این قسمت از جزیره سال قبل در عملیات خیبر به تصرف ایران در آمده بود.همین که تویوتا نگه داشت با عجله پایین پریدم و دزدکی به بچه ها نگاه کردم.سرتا پا خاکی یک رنگ شده بودند.کسانی که ایستاده بودند بیشتر مثل مجسمه می رسیدند. نه سرخی لب مشخص بود و نه رنگ مشکی موی سر و صورت…پلک که می زدند خاک می ریخت لباس ها و تجهیزات همه خاکی یک رنگ بود.فقط سیاه و سفیدی و حرکت تخم چشم شان به من می گفت که آدم هستن.بدون اینکه با کسی حرف بزنم به کناری دویدم و از بچه ها فاصله گرفتم.خاک آن جا به نرمی برف و خاکستری رنگ بود.وقتی راه می رفتم پاهایم تا قوزک در خاک فرو می رفت و رد آن روی خاک می ماند.
فاصله ۶۰-۵۰ متری پشت به بچه ها دو زانو روی خاک نرم نشستم.پنجه هایم را پر از خاک نرم می کردم و به سر و روی و لباس هایم می پاشیدم.رزمنده ای که در آن نزدیکی نگهبانی می داد به طرفم آمد و به زبان آذری غلیظ از من پرسید:
-«قیدش نیلوسن؟»برایش توضیح دادم که چکار میکنم و چرا.ابروهایش را بالا انداخت و لب هایش را روی هم فشرد و با تعجب پرسید«گده زنگانیلار گورسن دلی دیلر ؟» پرسیدم:«چطور مگه؟»
گفت:«آخه قبل از تو هم یکی داشت مثل تو خاک تو سرش می ریخت وقتی ازش پرسیدم همین جوابی رو که تو دادی به من داد.من که حرفی برای زدن نداشتم.لبخندی زدم و گفتم شاید!!!
راوی:کاظم سلیمی
ثبت دیدگاه