حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. ساعت تعداد کل نوشته ها : 6315 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
جواد صاحب باغ پر از گل شد
1

بسم الله الرحمن الرحیم خاطره ای از والدین شهید جوادعلی سلامی هنگامی که در روستا بودیم ۵-۶ ساله بود موقعی که شوهرم نماز می خواند به ما می گفت بیایید پشت سر من نماز بخوانید و جواد هم پیش ما می ایستاد. یکبار که برای سحری بیدار شده بودیم جواد هم بیدار شد و سحری […]

پ
پ

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره ای از والدین شهید جوادعلی سلامی

هنگامی که در روستا بودیم ۵-۶ ساله بود موقعی که شوهرم نماز می خواند به ما می گفت بیایید پشت سر من نماز بخوانید و جواد هم پیش ما می ایستاد. یکبار که برای سحری بیدار شده بودیم جواد هم بیدار شد و سحری خورد تا روزه بگیرد، وقتی صبح از خواب بیدار شد آب خورد و بچه ها خندیدند و گفتند جواد روزه اش را خورد.  من گفتم که کله گنجشکی گرفته و تا ناهار هیچی نخورد.  یکبار هم من و علی (برادرش) بیرون رفته بودیم، به خانه که برگشتیم دیدیم چند تا عکس لوله کرده اند و انداخته اند حیاط خانه.  من برداشتم پنهان کردم. دو روز بعد جواد آمد و گفت: کجا رفته بودید؟ من آمدم و عکس امام را داخل حیاط انداختم. ما در تهران تظاهرات می کردیم که گاردی ها حمله کردند.

ساواک آنها را دستگیر کرده و خیلی شکنجه شده بودند.

بعد اینکه از زندان آزاد شدند، موقع آمدن امام بود که به استقبال آقا در میدان آزادی رفته بودند و ما فقط از تلویزیون دیدیم که آقا آمد موقع آمدن آقا فرودگاه را بسته بودند و بعدا فرودگاه باز شد و ما رفتیم به استقبال امام در بهشت زهرا و از فرودگاه تا بهشت زهرا را دویدیم آن روز این مسیر را دویده بود به حدی که پاهایش تاول زده بود.

حاج آقا در بیمارستان موسوی کار می کرد که از تهران تماس گرفته بودند که جواد زخمی شده است. حاج آقا آمد و گفت که جواد زخمی شده. صبح که برادرش از خواب بیدار شد گفت که من در خواب دیدم جواد کتاب ها را بغل کرده و مدرسه می رود و در بغلش تعداد زیادی کتاب است. من پرسیدم: جواد کجا می روی؟ گفت: می روم مدرسه. گفتم: من هم بیایم گفت: نه تو برو خانه من برایت از مدرسه کتاب می آورم.

من نیز در خواب دیدم که؛ من پریشان به یک باغ رفتم دیوار باغ از گل است و این باغ یک در چوبی دارد و جواد آنجا نشسته است همین که من خواستم داخل شوم جواد بلند شد یک کلاه بر سر داشت بلند شده به من گفت: تو برای چه آمدی اینجا و من گفتم: درش باز بود و من آمدم و تعداد زیادی گوجه سبز به من داد و گفت: اینجا نیا ما صاحب این باغ هستیم و تعدادمان زیاد است و فقط من نیستم برو. گوجه سبزها را به من داد و من بیرون آمدم.

شهید جوادعلی سلامی

نفر نشسته شهید جوادعلی سلامی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.