یک روز وقتی من به خانه مراجعت نمودم دیدم برادر زاده ام که نام او حاج آقا مصطفی استبه همراه مهدی در خانه ما هستند . حاج آقا مصطفی رو به من گفت : « عمه جان مهدی می خواهد چیزی به شما بگوید ولی خجالت می کشد . » گفتم : بگو مهدی جان او که چند روزی بود که گرفته و ساکت به نظر می رسید . ، گفت : « مادر شما که اینقدر در جلسات مذهبی شرکت می کنید از شما می خواهم که به مردم گوشزد کنید که فرزندان خود را به جبهه بفرستید زیرا دین و قرآن در خطر است » او ادامه داد : « مادر عزیز از شما خواهش می کنم به من اجازه بدهید که به جبهه بروم من میدانم که شما دو پسر خود را نیز از دست داده اید ولی از شما می خواهم که به من اجازه بدهید » من به او گفتم : برو پسرم . برو و از دینت پاسداری کن . با شنیدن این جمله گویی دنیا را به مهدی دادند . او خوشحال و شاد به مغازه پدرش رفت و وقتی که از او نیز اجازه گرفت خوشحالی اش صد چندان شد .
یک شب مهدی به همراه ۲۲ تن از دوستانش دور هم جمع شده بودند و برای رفتن به جبهه تصمیماتی می گرفتند . خیلی عهد و پیمان ها با هم بستند گویی جشن گرفته بودند . همه شان خوشحال و شاد بودند . در همین هنگام حاج آقا مصطفی آمد و گفت : « ما با رفتنمان به جبهه شربتی خواهیم نوشید .» من از او پرسیدم چه شربتی ؟ او گفت : « شربت شهادت » همه افرادی که آن شب در خانه ما جلسه داشتند به درجه رفیع شهادت نائل شدند جز ۳ نفر از آن ها و همه آن ها از شهادت خود با خبر بودند . »
مهدی به همراه شهید جواد گلشنی و شهید ابوالفضل پاکداد و چند تن از یارانش در آخرین روزها که می خواستند به جبهه بروند پیمان بستند که تا آخرین نفس از همدیگر جدا نشوند و با همدیگر شهید شوند که همان طور هم شد و به عهد و پیمانشان عمل کردند .
ثبت دیدگاه