نام کتاب: جا مانده ربط (خاطرات رزمنده خلیل عباسی)
نویسنده: مهسا سیفی
ناشر: غواص
سال ۱۳۹۶
قیمت:۸۰۰۰ تومان
با صـدای مـؤذن بـرای نمـاز صبـح بیـدار شـدیم. نسـیم صبحگاهـی آب وضویـم را خشـک کـرد و خـواب از سـرم پریـد. بـه چهـره ی دوسـتانم نـگاه می کردم. با خودم می گفتم؛ یعنی کدامیک از اینها را فردا دوباره خواهم دید.
خودم طلوع فردا را میبینم؟
مـرگ بـرای تک تـک این هـا بازیچـه شـده بـود. از چهره هـا مشـخص می شـد چه کسانی شوق پرواز دارند.
نمـاز کـه تمـام شـد علاوه بر مهمـات خودم، تعـدادی نارنجک و خشـاب اضافی و نارنجک تفنگی تحویل گرفتم.
آقـا سـید بـرای بـار آخـر نحوه ی حملـه را برایمان شـرح داد. بالفاصله سـوار ماشین ها شدیم و به سمت شهر ربط حرکت کردیم.
پنـج کیلومتـر بعـد از پـل فلـزی سردشـت، از ماشـین ها پیـاده شـدیم. بـا فاصله ی مشخص از همدیگر صف آرایی نظامی گرفتیم و راه افتادیم.
جلوتـر از مـا بچه هـای پیشـمرگ بودند. یـک لحظـه متوجـه شـدیم ضدانقلاب روی درخت هـا و جاهایی کـه از دیـد مـا مخفـی بـود، سـنگر گرفته انـد و بچه هایـی را کـه بـرای شناسـایی جلوتر رفته بودند، اسیر کرده اند.
بـا لـو رفتـن سنگرشـان آتـش سـنگینی بـه سـمت مـا بـارش گرفـت. در همـان لحظـهی اول چندنفـری زخمـی شـدند. فرماندهـان کـه دیدنـد در تلـه گرفتارشده ایم، دستور به عقبنشینی دادند.
هـوا داشـت کمکـم روشـن می شـد. آن موقـع بـود کـه فهمیدیـم عملیات مان توسـط نفوذی هـا لـو رفتـه. غافـل از سـفرهای کـه برایمـان چیـده بودنـد، گرفتـار
شدیم.
پـس از عقب نشـینی، فرماندهـان دورهـم جمـع شـدند. عـده ای نیـز بـه زخمی ها می رسیدند.
یکهـو، صدایـی از رو بـرو بلنـد شـد. یک نفر که فارسـی را با لهجه ی کردی صحبت می کرد؛ گفت:
– برگردید. به عقب برید. اگه حتی یک گلوله به سمت ما شلیک کنید،
این اسیرها را می کشیم.
فرمانده مان با صدای بلند گفت:
– شـنیدید کـه ایـن نامردهـا چـی گفتنـد. تـا مـن دسـتور نـدادم هیچکـس شلیک نکنه.
در ایـن فاصلـه بـا عقب نشـینی مـا ضدانقلاب اسـرا را بـه درخت هـای جلویی خودشان بستند و یک سپر انسانی برای خودشان درست کردند.
چیزی به ظهر نمانده بود. هرازچندگاه صدای تیر هوایی دشمن به گوش می رسید و به ما گوشزد می کرد که دست از پا خطا نکنیم.
همه سـر تا پا منتظر بودیم. آفتاب باالی سـرمان بود. سـایه ام به کوتاه ترین حالـت خـودش رسـیده بـود. سـکوت همـراه بـا بـاد گرمـی بیـن درخت هـا می پیچیـد. دل و دمـاغ کاری را نداشـتیم. فقـط دوسـت داشـتیم تـا بـا یـک اشـاره به سـمت دشـمن برویم و دوسـتان مان که تمام ذهن مان مشغول شان بود را از دست آن از خدا بی خبرها آزاد کنیم.
فهمیدیـم بچه ها بـا بلنـد شـدن صـدای فریـاد و ضجـه دلم را شـکنجه میکننـد. نمیتوانسـتیم جلـو برویـم. تکتیراندازهـا مـا را می زدند.
شـنیدن فریـاد اسـرا روحیـه ی بچه هـا را تضعیـف می کـرد. کاش کاری از دست مان برمی آمد.
شیطانی ترین نقشه ای بود که می توانستند اجرا کنند.
به دستور فرمانده به سمت پادگان جندالله برگشتیم. ولی دلمان در بین درخت ها جامانده بود. باو رم نمی شـد دوسـتانم به همین راحتی از دسـت مان بروند.
به خودم امیدواری میدادم که باز هم آنها را زنده خواهم دید.
حوالـی غـروب خبـر رسـید یکـی از اهالـی منطقـه کـه خـودش را بی طـرف می خوانـد، دم در پـادگان آمـده و گفتـه دوسـتان تان را سـوزاندند و بـه شـهادت رسـاندند. اگـر پیکرشـان را میخواهیـد بایـد بـه آنهـا پـول بدهیـد و تحویل شـان بگیرید.
دوان دوان خـودم را بـه فرماندهـی رسـاندم و وارد شـدم. چشـم های سـرخ فرمانده را دیدم. فهمیدم خبری که شنیدیم، صحت دارد. گفتم:
– کی باید بریم دنبال شون؟
– فردا صبح باید پول رو ببریم لب جاده و جنازه ها رو تحویل بگیریم.
– منم میام.
– نه. تو نه.
– خواهش میکنم.
او سکوت کرد.
آن شب با اینکه همه خسته بودند ولی کسی نخوابید. هر کسی گوشه ای بـرای خـودش خلـوت کـرده بـود و به کسـانی که دیروز کنارمـان بودند و حاال از میان مان پر کشیده بودند، فکر می کرد.
آن شـب کسـی شـام نخـورد. سـکوت در پـادگان جنـداهلل اولیـن حـرف را می زد.
فـردا صبـح بـا چنـد نفـر از همرزمـان سـوار کامیـون شـدیم. در مسـیر بـه هیچ چیـز جـزء دوسـتانم فکـر نمی کـردم. دوسـتانی کـه در کوچـه و جلـوی چشم هایم شهید شده بودند و حاال در میان ما نبودند.
ثبت دیدگاه