مدتی بود که با نامه ای که بنیاد شهید مرکز به بنیاد استان ها ارسال کرده بود ضمن شناسایی و دعوت و ساماندهی تعدادی از فرزندان شهید سراسر کشور گروه سرودی متشکل از همین عزیزان که از صدای خوبی هم برخوردار بودند در تهران تشکیل شده بود . این گروه زیر نظر آهنگسازان و نوازندگان مشغول تمرین و تولید قطعات موسیقی حماسی و آیینی بودند .
آذرماه ۱۳۶۵بود که بعنوان یکی از اعضای آن و به نمایندگی از طرف فرزندان شهید زنجان به این گروه دعوت شده و در این جمع حضور پیدا کردم .تکالیف روزانه مدرسه که تمام میشد و عصرها که فرا میرسید همه اعضای این گروه چهل نفره در پناهگاه جمع می شدیم و با حضور اساتید و نوازندگان موسیقی کار تمرین و تولید قطعات با جدیت تمام انجام می شد .
این روزها و شب ها ایام حمله هواپیماهای دشمن به شهرهای ایران بود و هر روزه اخبار ناگوار آن از گوشه گوشه ایران به گوش می رسید و صحنه های دلخراش آن هم از تلویزیون پخش می شد . اما با وجود این حالات روحی تاسف بار همچنان تمرینات انجام می شد و گاهی هم در حین کار صدای بچه ها با آژیر قرمز تلاقی می شد و صدای ضدهوایی ها هم به هوا بلند می شد اما هیچ یک از این اتفاقات ذره ای از انگیزه بچه ها نمی کاست .
مدتی بود که قطعات تمرین شده را در حسینیه ارشاد و اردوهای خانواده های شهدا و در جمع رزمندگان اجرا میکردیم اما این روزها عشق خاصی در وجود بچه ها موج می زد و همه منتظر آن اتفاق بودیم .
همه ما در انتظار لحظاتی بودیم تا بنا به هماهنگی های بعمل آمده زمان دیدار با پیر و مرادمان ، پدر معنوی فرزندان شهید ، امام خمینی و اجرای برنامه در حسینیه جماران مهیا شود . گاهی مسوولان بنیاد شهید وقت از تمرینات ما بازدید می کردند . یکی دوبار هم نخست وزیر وقت در جمع ما حضور پیدا کرد و چند باری هم در محضر رییس جمهور وقت آقای خامنه ای اجرای برنامه داشتیم اما هیچ یک از این جلسات دلمان را آرام نمی کرد .
همه فکر و ذکر بچه ها دیدار امام بود . هر کدام از مسوولین نظام هم که به دیدارمان می آمدند همه با هم شعار می دادیم حاج آقا ای یار امام ، مارو ببر پیش امام .
این درخواست ها آنقدر ادامه داشت تا اینکه روز موعود فرارسید . آنروز دوم بهمن ماه ۱۳۶۵ بود . قرار بود حضرت امام دیداری با رزمندگان داشته باشند که در حال اعزام به مناطق جنگی بودند .توفیق دکلمه و تک خوانی دو قطعه از این آثار به عهده من گذاشته شده بود . یادم هست کم کم آماده می شدیم تا سوار بر مینی بوس سبز رنگ بطرف حسینیه جماران حرکت کنیم اما همین که با شور و شوق سوار مینی بوس شدیم راننده رادیو را روشن کرد .
اخبار ناگوار بمباران شهرها شنیده می شد اما گروه نوازندگان حواس مان را از شنیدن اخبار پرت می کردند تا شنیدن این اخبار ناراحت مان نکند و بتوانیم به اجرای بدون اشکال برنامه پیش رو بپردازیم.
در همین گیرودار و هیاهوی بچه ها در حالی که کنار پنجره به بیرون نگاه می کردم. دلم گواه بد می داد و دلشوره گرفته بودم. لحظاتی نگذشته بود که از رادیو شنیدم که می گفت شهر زنجان آماج حملات بمباران دشمن قرار گرفته و تعدادی از مدارس دخترانه و پسرانه زنجان مورد حمله هواپیماهای دشمن قرار گرفته است .
دلهره عجیبی تمام وجودم را فراگرفت . اشک از چشمانم جاری شد . رادیو همچنان خبر شهادت عده ای از هم وطنان در شهر زنجان را می داد. از جا برخاستم و بطرف جلوی ماشین حرکت کردم تا در کنار رادیو قرار بگیرم و اطلاعات بیشتری از اتفاق امروز در زنجان کسب کنم .
همه می دانستند اهل زنجان هستم لذا زیر زیرکی به حالات توجه داشتند تا اینکه سرپرست گروه رادیو را خاموش کرد و مرا در بغل گرفت . گریه های بی امان من در آغوش آقای کاظمی تمامی نداشت . او سعی در آرام کردنم داشت و می گفت علیرضا ناراحت نباش. دقایقی دیگر تو باید تک خوان گروه باشی . بغض گویم را گرفته بود اما با صلوات پی در پی بچه ها آرام گرفتم و جو جمع داخل مینی بوس تغییر کرد. وقتی به حسینیه جماران رسیدیم لحظاتی منتظر ماندیم تا اینکه زمان اجرای برنامه سرود فرارسید و همگی بچه ها در حالیکه روبروی حضرت امام ایستاده بودیم و نگاه مهربان رزمندگان در حال اعزام به جبهه ها همراهمان بود در کنار میکروفون قرار گرفتم و در ابتدا و قبل از شروع دکلمه با درخواست از رزمندگان و جمع حاضر از آنها خواستم برای شادی روح شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی و شهدای دانش آموز شهرم زنجان که امروز شهید شدند صلواتی بفرستند . با صلوات رزمندگان با دلی آرام به اجرای دکلمه پرداختم و سرود شروع شد .
در جهان تو وارث رسالت علی
نام تو بیانگر عدالت علی
مستقر کنی به حق حکومت علی
مستقر کنی به حق حکومت علی
ای رهبرم ، تاج سرم ، زنده باشی و جاودان ، زنده باشی و ج
خاطره نگار علیرضانوری
برگرفته از کتاب من بلال آقاجان هستم
ثبت دیدگاه