حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

یکشنبه, ۱۸ آذر , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6375 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
بی‌محابا نارنجک‌هایی از بالای معبر روی سرمان می‌ریخت
2

از میان گرد و خاک و دود انفجارها، سراجی‌وطن را دیدم. دیدن او در آن وضعیت دلگرمم می‌کرد. محجوب بود و بی‌ادعا. صداقتش را دوست داشتم. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. بارها طول کانال را به عقب و جلو دویده بود و نفس‌نفس می‌زد. به‌حساب من، نزدیک بیست‌بار طول کانال را دویده بود […]

پ
پ

از میان گرد و خاک و دود انفجارها، سراجی‌وطن را دیدم. دیدن او در آن وضعیت دلگرمم می‌کرد. محجوب بود و بی‌ادعا. صداقتش را دوست داشتم. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. بارها طول کانال را به عقب و جلو دویده بود و نفس‌نفس می‌زد. به‌حساب من، نزدیک بیست‌بار طول کانال را دویده بود تا به وضعیت کانال و هدایت نیروها سر و سامان بدهد.
خسته و بی‌رمق بودم و نای دویدن نداشتم. با این حال، دلم نمی‌خواست کم بیاورم و از بچه‌ها عقب بمانم. تا آسمان شب تاریک بود، باید پیشروی می‌کردیم.

صبح که آفتاب می‌زد، بعثی‌ها با تمام قدرت برای پس‌گرفتن کانال پیش می‌آمدند.
هر لحظه به شدت صدای انفجارها افزوده می‌شد. همچنان در تاریکی شب، معبر تنگ و تاریک را پیش می‌رفتیم. با هر انفجار، خاک‌های اطراف کانال روی سرمان فرومی‌ریخت و از ارتفاعش کم می‌شد.

زیر نور منورهای خوشه‌ای، چشمم به اعتماد جعفری افتاد. از شدت آتش‌هایی که مثل نقل و نبات می‌بارید، بچه‌های او زمین‌گیر شده بودند. بقیه‌ی نیروها در طول کانال یا شهید شده بودند یا زخمی. تقریباً کار پاک‌سازی داشت تمام می‌شد، اما هنوز به انتهای کانال نرسیده بودیم.

عده‌ای روی زمین نشسته و چند نفری هم تیراندازی می‌کردند. تعدادشان زیاد نبود؛ شاید هفت هشت نفر. عرق پیشانی‌ام را گرفتم. زمان زیادی از شروع درگیری نمی‌گذشت، اما در خیال من ساعت‌های طولانی سپری شده بود.
من هم به آنها ملحق شدم و همراه شدیم. همچنان که می‌رفتیم، در وسط کانال به سه‌راهی رسیدیم.

توجه دقیق اعتماد جعفری مانع از این بود که بی‌تفاوت از کنارش عبور کنیم. نظر او این بود که بعثی‌های لامذهب از آن بریدگی برای تهیه‌ی مهمات و آب و غذا و جابجایی نیروها استفاده می‌کردند؛ در واقع آنجا برایشان راه دَررو بود.
من هم نظر او را بیشتر می‌پسندیدم. کریم جوادی و رحمان اسکندری هم با ما موافق بودند. اگر ما از این بریدگی جلوتر می‌رفتیم، حتماً از پشت‌سر قیچی می‌شدیم. اعتماد با صدای رسا و محکم فریاد می‌زد: «اینجا برای ما حکم تنگه‌ی احد رو داره. پس با تمام قدرت حفظش کنید. مبادا دشمن نفوذ کنه!»
حسین سلیمی، نوجوان شانزده‌ساله قبول کرد که برای حفظ تنگه آنجا بماند! با قبول نگهبانی او، ما چندمتری جلوتر رفتیم و به جایی رسیدیم که کانال تمام شد. عقربه‌های ساعت، روی یک بامداد بود که کانال به‌طور کامل تصرف شد.
با اینکه بچه‌ها با تمام توان می‌جنگیدند، اما هنوز قسمت‌های مهمی از خط شلمچه دست عراقی‌ها بود.
طبق نقشه‌ی عملیات، باید از کانال به‌سمت مقری که تجهیزات نظامی عراق آنجا مستقر بود، پیشروی می‌کردیم.
با تصرف آنجا، حزب بعث نقطه‌ی قوت خود را در آن منطقه از دست می‌داد.
تیرهای رسام با صدای هولناک از روی سرمان رد می‌شد. از گلوله‌های توپ و خمپاره در امان نبودیم. با انفجارهای پی‌درپی، زمین به لرزه می‌افتاد و با هر لرزیدن، آیه‌ی «إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا » و عظمت روز قیامت را بیشتر به یادم می‌آورد.
صدای گوش‌خراش و رعب‌آور سلاح‌ها در دشت پیچیده بود. از صدای همهمه‌ی دوشکاها و گلوله‌ها کنجکاو شدیم که بیرون کانال برویم تا وضعیت منطقه را بهتر ببینیم. جز به‌تعداد انگشتان دست، کسی آنجا نبود. من و اعتماد جعفری بودیم به‌همراه رحمان اسکندری، کریم جوادی، شعبان پازوکی، رسول منتجبی و سعید احمدی. تصمیم گرفتیم نوبتی از داخل کانال بیرون برویم. قصدمان این بود که جای پا باز کنیم تا بقیه‌ی نیروها هم برسند. تصور ما از منطقه، زمین صاف بود که ناگهان دیدن یک کانال جدید، تعجبمان را بیشتر کرد. هرگز به کانال دیگری فکر نمی‌کردیم. با عبور از کانال قبلی، کار را تمام‌شده می‌دانستیم.

اطراف آن معبر، مرموز بود و آرام‌تر به‌نظر می‌رسید. با اینکه شب سوم عملیات بود، اما هیچ رد و نشانی از حضور ایرانی‌ها و یا مقاومت بعثی‌ها به چشم نمی‌خورد. به‌نظر من رسید که حجم سنگین آتش در آن چند شب، مانع از ادامه‌ی پیشروی رزمنده‌ها شده بود.

از گروهان ما هم جز چند نفر کسی سرپا نبود. بین رفتن و ماندن تردید داشتیم. حتماً با طلوع آفتاب، بعثی‌ها برای پس‌گرفتن خط می‌آمدند، به‌همین دلیل تصمیم گرفتیم با پیشروی، مواضع خودمان را گسترده‌تر کنیم. امیدوار بودیم تا ساعتی دیگر نیروهای پشتیبانی هم به کمک بیایند.
آیه‌ی «وَ عَلَی اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنینَ » را زیر لب زمزمه کردم. توکل به خدا کافی بود تا دلم قرص شود.
با مشورت هم و توکل به قدرت اراده‌ی خداوند، به‌طرف ورودی کانال دوم حرکت کردیم؛ معبری تاریک و طولانی با عمق دو متر. تجربه‌ی قبلی اعتماد جعفری و بچه‌ها از پاک‌سازی کانال اول، نشان می‌داد که باید با احتیاط بیشتر جلو برویم. نارنجکی که با کش به فانوسقه‌ام بسته بودم، همراهم بود.

رو به بچه‌ها گفتم: «صبر کنید با اولین نارنجکی که داخل معبر پرتاپ می‌کنم، هجوم ببریم.» نارنجک را از فانوسقه‌ام جدا کردم و ضامن را کشیدم که ناگهان دیدم حلقه‌اش کنده شده و چند ثانیه بعد در دستم منفجر خواهد شد. از ترس اینکه مبادا دستم قطع شود و بقیه هم زخمی شوند، با سرعت نارنجک را داخل معبر دومتری پرتاپ کردم

نارنجک قبل از رسیدن به زمین، با صدای مهیبی منفجر شد و با این صدا عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند. اولین نارنجک کافی بود تا با چندین نارنجک از طرف آنها جواب بگیریم. بدون معطلی داخل کانال پریدیم و به‌سراغ اولین سنگر رفتیم. به‌گمانم رسول اولین نارنجک را داخل سنگر انداخت. یکی دو نفر عراقی از سنگر بیرون آمدند.

تنگی راه معبر مانع از تیراندازی می‌شد، به‌همین خاطر بچه‌ها چاقوی دسته‌زنجانی‌شان را از غلاف درآوردند و با آن به جان بعثی‌ها افتادند. درگیری به دعوای تن‌به‌تن کشید. مثل همان روزهایی که در عالم بچگی و در مدرسه یقه‌آویز می‌شدیم و به جان هم می‌افتادیم، اما آنجا همه‌چیز رنگ واقعیت داشت و هر کسی مغلوب می‌شد، برای همیشه خط می‌خورد. بعثی‌ها درشت‌هیکل بودند و قدبلند. باید آویزانشان می‌شدیم تا هم‌قد شویم. در مقابل، بچه‌های ما نوجوانی بیش نبودند، با جثه‌هایی لاغر و نحیف، ولی جلوی حریف کم نمی‌آوردند.

سعید که در دعوای تن‌به‌تن، اصلاً میدان را خالی نمی‌کرد. خیلی محکم و سمج به جان یکی از هرکول‌های بعثی افتاده بود و کتک می‌زد. با هر ضربه‌‌ی چاقو به بعثی‌ها، دلم خنک می‌شد و کف‌گرگی‌هایی که به صورتشان می‌خورد، سرحالم می‌کرد. داخل کانال غلغله بود. با شنیدن صدای ما، بقیه‌ی سربازان بعثی هم به‌طرفمان هجوم می‌آوردند. بعد از مدتی درگیری تن‌به‌تن، خسته شدیم. به‌سختی می‌توانستیم جلوتر برویم. قرار گذاشتیم با فاصله‌ی کوتاهی از سنگرها و با پرتاپ نارنجک، آنها را پاک‌سازی کنیم.

با هر نارنجکی که داخل سنگر منفجر می‌کردیم، تعدادی بیرون می‌دویدند. فرار آنها از سنگر را شبیه تکاپوی مورچه‌هایی می‌دیدم که با خراب‌شدن لانه، هرکدام به‌سویی گریزان بودند.

قبل از ما، پای هیچ نیروی ایرانی به آن معبر نرسیده بود. همچنان بی‌محابا نارنجک‌هایی از بالای معبر روی سرمان می‌ریخت. به‌قدری خود را به چپ و راست کانال زده بودیم که بدنمان کوفته شده بود.
چندمتر جلوتر سایه‌ی دو نفر از جلوی چشمم رد شد. از بالای خاکریز، داخل کانال پریدند. خدا رحم کرد که زودتر شناختم. غلامحسن اجلی و مجتبی تاران بودند. عصبانی شدم.
– شما دو نفر اینجا چی کار می‌کنید؟
– سلام امیرآقا، دلمون طاقت نیاورد… اومدیم کمکتون کنیم.
– لازم نیست؛ اینجا از خط‌مقدم هم مقدم‌تره… هرچه زودتر عقب برگردید.
– ما تصمیم خودمون رو گرفتیم و تا آخرش تو این کانال کنار شما هستیم.
با خودم تصور می‌کردم اینجا جلوی توپ و تانک که جای غلامحسن نیست. او باید پشت نیکمت‌های مدرسه بنشیند، اما عشق امام جایی برای این حرف‌ها نمی‌گذاشت. سن عاشقی پایین آمده بود و من می‌دیدم که آن بسیجی‌ها با تمام وجود عاشق امام بودند.

برگرفته از کتاب خط خون، بر اساس خاطرات امیر جم به قلم خانم مریم بیگدلی

 

معبر

معبر

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.