چند روز بود که معصومه حال خوشی نداشت، کمغذا شده بود و مدام سرگیجه داشت. مادر پرویز از دخترش خواست تا او را به دکتر ببرد. دکتر آزمایش نوشت. روز بعد اکرم با خوشحالی به خانهی آنها آمد. نتیجهی آزمایش را به او داد و گفت: مبارکه خانم، داری مادر میشی!
معصومه مات و مبهوت نگاهش کرد. انتظار بچه را نداشت، اما لبخند اکرم، خنده را روی لبهایش نشاند. قرار بود مادر شود. این حس برایش آشنا نبود. انگار وارد سرزمین ناشناختهای شده باشد. یکباره احساس بزرگی کرد. بعد از رفتن اکرم مقابل آینه ایستاد، حسمیکرد چهرهاش تغییر کرده، مهربانتر به نظر میآمد. بلوز آبی و دامن سرمهایاش را پوشید. موهایش را مرتب کرد. نزدیک غروب پرویز آمد. معصومه کنارش نشست و چشم دوخت به او.
پرویز گفت: چه قدر مظلوم شدی، نکنه شام نداریم؟
بعد نفس عمیقی کشید و گفت: پس این بوی قورمه سبزی از کجاست؟
معصومه سرش را پایین انداخت. پرویز با نگرانی پرسید: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
معصومه به آرامیگفت: ما داریم بچهدار میشیم!
پرویز بدون اینکه پلک بزند به او خیره شد، بعد لبهایش را بهطرف بالا جمع کرد و گفت: زود نبود؟
معصومه اخمی کرد و سرش را برگرداند و گفت: ببخشین! و به حالت قهر میخواست بلند شود که پرویز دست او را گرفت و گفت: میگم چرا اینقدر زودرنج شدی، پس داری مادر میشی. بعد با صدای بلند خندید! خیلی وقت بود پرویز از ته دل نخندیده بود.درواقع بعد از شهادت اصغر محمدیانغم سنگینی در دل داشت. پرویز بلند شد در اتاق چرخی زد و درحالیکه آستینهایش را بالا میزد گفت: سفره رو بنداز که من حسابی گرسنهام. باید بیشتر غذا بخورم و بیشتر کار کنم. باید خیلی چیزا برای بچهمون بخریم. کلی اسباببازی و عروسک و نگاهی به اتاق انداخت و گفت: اینجا را باید به راش آماده کنیم. در اتاق چرخی زد و نفس عمیقی کشید و گفت: من عاشق دخترم. شاید بچهمون دختر باشه آخه چند روزه همش حس میکنم از خونمون بوی گل مریم میاد.
منبع:کتاب خط هشتم به قلم فاطمه شکوری
ثبت دیدگاه