روز ۲۲تیرمـاه ۶۱ در مقـر تیـپ بودیـم. شور و شـوق عملیـات بـر مقر تیپ حاکم بود. بعدازظهر گردان به خط شـد و برادر رسـتمخانی، مأموریت گردان صاحب الزمـان را تشـریح کـرد. گـردان ما خط شـکن بود. قرار شـد که از دسـت چپ پاسـگاه زید وارد عمل شـود و بعد از شکستن خط، از سمت چپ به پیشروی ادامه دهد.
به همه جیره جنگی دادند. بعد از توجیه منطقه عملیاتی به خط مقدم رفتیم. وقـت غـروب به خط رسـیدیم. خط حالـت غیرعادی داشـت و تحرک زیادی در آن دیده می شـد. حاال دیگر در خط ما هم صلح نبود. خمپاره ها سـکوت را می شکستند. قبل از اذان مغرب خمپاره ای افتاد. چند نفر مجروح و شهید شدند.
بعد از نماز مغرب و عشـا، عدهای از برادران در سـنگر دعای توسـل خواندند و بعد از توسل به چهارده معصوم، برای پیروزی عملیات دعا کردند. اوایـل شـب، گـردان را بـرای حرکـت به طـرف دشـمن سـازمان دادنـد. خمپـاره ای در نزدیکـی سـتون افتاد که چند نفر به طور سـطحی زخمی شـدند.
گـردان بـا اسـتعانت از خـدا از دپوی خودی سـرازیر شـد و به صورت سـتونی به طرف خط دشمن حرکت کرد. چند دقیقه بعد از حرکت متوجه شدم که چراغ قوه درکوله پشتی نفر جلویی روشن است. آن برادر هم بعد از فهمیدن موضوع، فوراً آن را خاموش کرد.
به میدان مین و سـیم خاردار دشـمن رسـیدیم. برادران تخریبچی معبری به عـرض یـک و نیـم الی دو متر بـاز کرده بودنـد و دو چراغ شـب نما در طرفین معبر، مشـخص کننده عرض معبر بود. دو طناب سـفید روی معبر بر روی زمین کشـیده شـده بود تا نیروها از میدان خارج نشـوند. وارد معبر شـدیم. چند منور در آسـمان روشن شد. با روشن شـدن آنها مجبور شدیم در وسط میدان دراز بکشیم. لحظه ای بعد چند تیربار دشمن به صورت ضربدری به سمت ستون آتش ریخت. چندین خمپاره۶۰ در نزدیکی سـتون منفجر شـد که با انفجار آنها دو بار سـرم به شـدت زمین خورد. تیربارها یک لحظه هم خاموش نمی شدند.کوله آرپیجی یکی از بچه ها آتش گرفت و شعله ور شد و دشمن بیشتر به موقعیت ما پی برد. اگر وضع به همین ترتیب ادامه داشـت، کسـی سـالم از میدان بیرون نمی رفت؛ اما خداوند فرمود هرآینه یاری میکنم کسی را که یاری ام کند.
ناگهان تیربارها از کار افتادند. عده ای از برادران با شـجاعتی نشـئت گرفته از یاری خدا، تیربارچی ها را به درک واصل کردند. سـتون از جا بلند شـد و با سرعت معبر را طی کرد. من هم بلند شـدم تا دنبال سـتون بروم. دیدم که عبدالرحمن بر روی زمین افتاده و از صورتش خون جاری اسـت. ترکش به کنار لبش خورده بود؛ ولی زخمش چندان عمیق نبود.
از معبر، سـیم خاردار و کمین ها رد شـدیم و خط اول را پشت سر گذاشتیم. سنگرهایی به صورت پراکنده در دشت دیده می شدند. بعضی جاها سنگرها و خودروهایی در حال سوختن بودند. دشـمن با اطلاع از عملیات لشـکریان اسلام، خط اول را رها کرده و فقط عـده ای تیربارچـی در کمیـن و خـط اول باقی گذاشـته بود که آنهـا هم یا به درک واصل شدند، یا خود را تسلیم کردند
در تاریکی شب صدای تانک ها به گوش می رسید. یکی از آرپیجی زن ها ماننـد یـک شـکارچی ماهـر در آن ظلمت شـب که چشـم چندمتـری خود را نمی دید، تانکی را نشانه گرفت و آن را به آتش کشید. از بلندگویی که روی یکی از تانک های دشـمن سـوار بود، پیامی به زبان فارسـی پخـش می شـد و پیامش آن بود که همـه برادر و مسـلمان اند. چرا باید برادرکشی باشد.
بـرای اسـتراحت کوتاهـی کنـار یک سـنگر به زمیـن نشسـتیم. امدادگری صـورت عبدالرحمن را پانسـمان کرد. بعد از آن چندصـد متر جلو رفتیم و در کنار کانالی روی زمین نشستیم. عده زیادی از مزدوران بعثی، الدخیل گویان و در حالی که لباس های خود را درآورده بودند و تنها زیرپوش سفیدی به تن داشتند، خود را تسلیم کردند. بیشتر از صد نفر بودند. چند نفر برای محافظت پیش آنها ماندند و بقیه نیروها در یک ستون به طرف پاسگاه حرکت کردند.
دقایقی بعد در سـمت چپ پاسـگاه روی زمین نشسـتیم. برادررستمخانی و فرمانـده گروهان هـا بـا همدیگر روبوسـی کردند و شکسته شـدن خط را به هم تبریک گفتند. گـردان از سـمت چـپ پاسـگاه شـروع بـه حرکـت کـرد. چندین سـاعت راه رفتیـم؛ بـدون اینکـه مانعـی مقابلمان باشـد. فقط در یک جا به چند سـنگر اجتماعی برخورد کردیم که هم سطح زمین ساخته شده بودند.
از داخـل یکـی از سـنگرها، مـزدوری را بیـرون آوردند کـه از چیزی خبر نداشـت. شـب را بـا خیال راحت خوابیده بـود. یکی از بچه ها بـا یک تیر او را بـه درک واصـل کرد. در گرگ ومیـش هوا به خاکریزی رسـیدیم. هرکس با دسـت سـنگری برای خود درسـت کرد. تا بعدازظهر از این خاکریز به آن خاکریز رفتیم. ماشین های تدارکات قبل ظهر از راه رسیدند. آب، غذا، میوه و کمپوت آوردند و بین نیروها پخش کردند
حالم خوب نبود. تهوع داشتم. گرمای زیاد هم حالم را بدتر می کرد. عصر چنـد فرونـد از هلیکوپترهـای هوانیروز به منطقه آمدنـد. چند بار جلو رفتند و بعد از منهدم کردن هدفشان برگشتند. دو فروند از هلیکوپترها پشت خاکریز خودی به زمین نشسـتند و خلبانهایش چند دقیقهای به جمع بسـیجی ها آمدند. همه از دیدن آنها خوشحال شدند.
عصـر حالم بدتر شـد و کمـی خوابیدم. موقع شـب بیـدارم کردند. گردان آماده حرکت بود. سـوار ماشـین تدارکات شـدم. ماشـین کنار نیروها حرکت میکرد. به پاسـگاه که رسـیدیم، تویوتا در رمل فرورفت و من از ستون نیروها عقـب افتـادم. با تویوتای تانکرداری به عقب برگشـتم. شـب را در بیرون یکی از سنگرها خوابیدم.
صبحانـه را بـا عـده ای از بـرادران اراکـی خـوردم. بـرادری خبـر آورد که گـردان صاحب الزمـان به این خط برگشـته. برای پیداکـردن محل گردان رفتم و آنها را در همان نزدیکی یافتم.
آن شـب همان جا خوابیدیم. شـب بعد دوباره به پاسـگاه زید برگشـتیم. از جلوی پاسگاه خاکریزی زده بودند. خمپاره ای دشمن در اطرافمان می افتاد و منفجـر می شـد. سـنگری پیـدا کردیم کـه با چند نفـر از بـرادران، به صورت نشسـته در آن خوابیدیم و شـب را به صبح رسـاندیم. صبح در خاکریز برای خودمان سنگر انفرادی کندیم.
خط پدافندی گردان صاحب الزمان در سـمت راسـت پاسگاه و تقریبا دویست متری آن بود. دو روز گذشت؛ اما خبری نشد. روز سوم آن، ۲۸تیرماه ،۶۱ بعـد نمـاز صبح خسـته بـودم. به همین خاطر در سـنگر دراز کشـیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای خمپاره ای از خواب بیدار شدم. صدای شنی تانکها به گوش می رسـید. به خط آماده باش دادند. همه اسـلحه های خود را آماده شلیک کردند. دشمن پاتک سختی را آغاز کرده بود. بعدها شنیدیم که دشمن در آن پاتک از قریب به ششصد یا هفتصد تانک استفاده کرده بود.
سـردار دسـت و پا چلفتی قادسـیه، بـا کبکبه و دبدبـه آمـده بـود تـا مواضـع ازدسـت داده را پـس بگیـرد. تانک های دشـمن تـا چهارصدمتری ما پیشـروی کرده بودند. آرپیجی زن ها هر تانکی را که جلوتر آمده بود و مبارز می طلبید، هـدف قـرار می دادنـد. هرکس هر سلاحی به دسـتش می افتاد، بـا آن به طرف دشـمن شـلیک می کـرد. نیروهـای پیـاده دشـمن جرئـت جلوآمـدن به سـمت خاکریزها را نداشتند.
پرویـز عطایی و فرهاد حاتمی برای شـکار تانک ها بـه آنطرف خاکریز می رفتند و پس از شـلیک برمی گشـتند. سـعید اسفاری برای زدن تانک جلوتر رفـت؛ امـا تیر خصـم، او و پرویز و فرهاد حاتمی را بر زمین انداخت و هر سـه به شـهادت رسـیدند. آنها شـجاعانه جنگیدند و به استقبال مرگ رفتند. عباس فهرستی، تدارکات گردان آبمیوه خنک را در بغل خود جمع کرده بود تا به بچه ها برساند؛ اما ترکش خمپاره او را از پای درآورد.
تانکی در دسـت چپ ما آتش گرفت؛ اما زود خاموش شـد. کالیبر تانک، مستقیم روی خاکریز را نشانه می گرفت و توپ های مستقیم تانک، خاکریز را می شکافتند. یکیدو ساعت قبلا از ظهر، نیروهای کمکی از راه رسیدند و با آمدن آنها روحیه برادران بهتر شد
کـی دیگـر از تانک هـای خودمـان در سـمت راسـت مـورد اصابـت قرار گرفت و باعث شد که گلوله های آن در داخل تانک منفجر شود. چند نفر در ً از ران ترکش خورده اثر انفجار تانک زخمی شدند. پای یکی از آنها تقریبا و در حال جداشـدن بود. او یا حسـینگویان فریاد می کشـید. تا ساعت دوازده ظهر، سه پاتک دشمن با مقابله نیروهای اسالم با شکست مواجه شد و نیروهای زرهی و پیاده سردار فاتح قادسیه به مواضع خودشان برگشتند.
خط آرامش پیدا کرد. از گردان صاحبالزمان شـصت نفر باقی مانده بود. بقیه یا زخمی بودند یا شـهید. غروب آن روز گردان ما تعویض شـد و به مقر تیپ برگشت.
یکی دو روز در مقر ماندیم و پس از آن برای اسـتراحت به مدرسـه ای در اهـواز، در محلـه حصیرآباد رفتیم. چند روز هم در آنجا گذشـت. روز چهارم مرداد پس از تسـویه و تحویل سلاح و تجهیزات، با قطار عازم تهران شـدیم و بقیه راه را با اتوبوس آمدیم. شب پنجم مرداد وارد زنجان شدیم
نیروزهای زنجانی در عملیات رمضان
نشسته سمت چپ شهید فرهاد حاتمی
شهید پهلوان پرویز عطایی
ثبت دیدگاه