دلنوشته شهید عباس محمدی در رثای دوست و برادر شهیدش ابراهیم اصغری
روز جمعه ۱۹دیماه در اهواز بودیم که خبر عملیات کربلای۵ را از رادیو شنیدم.
شنبه با چند نفر از برادران به ترابری رفتیم. «برادر مجید تفویضی» و «محسن نجفیان» را در آنجا دیدیم. هر دو زخمی بودند. نام چند نفر از شهدا را گفتند. وقتی شنیدم ابراهیم شهید شده، باورم نمیکردم؛ تا اینکه از برادران واحد که از خط برمیگشتند، شنیدم ابراهیم شهید شده است. پاهایم سست شد. گیج شده بودم.
سه سال و اندی بود که او را میشناختم و در این مدت تقریباً همیشه با هم بودیم. با هم برای نمازجماعت و دعای کمیل میرفتیم. هروقت به گردش و کوهنوردی میرفتیم، با هم بودیم. روزها و شبها با هم بودیم.
او بود که با حرفهایش مرا از راه کج بازمیداشت. او بود که مرا امر به معروف و نهی از منکر مینمود. او بود که عیبهایم را مانند آیینه به من نشان میداد.
در شهر خودمان هر هفته با هم به دعای کمیل و نمازجمعه میرفتیم. هر روز برای نمازجماعت در مسجد سید بودیم. بیشتر شبها، مخصوصاً بعد از دعای کمیل و دعای توسل، سر مزار شهدا میرفتیم.
برای بازی بسکتبال و فوتبال با هم میرفتیم. به مرخصی که میرفتیم، با هم بودیم. وقتی هم مرخصی تمام میشد با هم برمیگشتیم؛ اما خواست خدا این بود که من و او از همدیگر جدا شویم. او با تنی خونین پر گشود. بهسوی معبودش شتافت و به آرزوی دیرینهاش رسید. او بهسان پرندهای بود که این دنیا برایش قفسی تنگوتاریک بود. او میلههای این قفس را شکست. او سبکبال شد و به سبکبالان پیوست.
ابراهیم هوای نفس را در خود کشته بود. شیطان را از خود طرد کرده بود. او عاشق شهادت بود. او عاشق لقا بود. او مشتاق زیارت امامحسین(ع) بود. او سرباز جانباز رهبرش بود. او لبیکگوی رهبرش بود. او غم دردمندان و بیچارگان بر دل داشت؛ غمی که او را سالها رنج داده بود؛ غمی که قلبش را خونین ساخته بود.
او سعادت را در شهادت دید و شهادت را شیرینترین شهدها یافت. زمزمههای علی بر لبش جاری بود؛ زمزمههایی که جانسوزتر از نوای نی بود.
ابراهیم از کمیِ توشه و درازی راه سفر مینالید. او پیرو مولایش بود و در آخر همچون مولایش، با سر شکافته به دیدار صاحب کعبه شتافت.
ابراهیم از این دنیای فانی برید و به دنیای باقی شتافت. او باوفا و با محبت بود؛ اما از ما وفا ندید.
او به جایی رفت که برادرانش قبل از او رفته بودند. او دلش برای آنها تنگ شده بود. او مشتاق دیدار مجتبی، «تراب تاران»، قاسم، رضا، غلامرضا، اشتری، رستمخانی، احدی و یحیی یوسفی بود. او از این دنیا رنجیده بود. دنیا برایش لجنزار مینمود. او دوست نداشت که در باتلاق این دنیا گرفتار باشد. او لقا را بهترین وسیله نجات دید. از خدا خواست و به آن رسید. او میگفت تا خون در رگهایم است، تا ظلم و جور و استعمار و استثمارگری است، اسلحه بر زمین نخواهم نهاد. او به عهدش وفا کرد. او در انتظار شهادت بود. او به عهدش پایدار بود. او جهاد را دری از درهای خدا و ترک جهاد را پوشیدن لباس ذلت میدانست.
عاقبت این در به روی او گشوده شد و ندای ارجعی آمد. او با شنیدن آن سبک شد. به مولایش اباعبدالله(ع) سلامی خونین داد و سبکبال و شتابان بهسوی زیارت او پر کشید.
بهغیر از ابراهیم، سه نفر دیگر از برادران به نامهای «نریمان همتی»، «یوسف حقایی» و «مهدی علیاکبری» هم در همان شب اول عملیات کربلای۵ شهید شده بودند. آن چهار نفر با تنی خسته و بیرمق، در حالی که چند شب پیدرپی به مأموریت رفته بودند، در شب اول عملیات به ندای حق لبیک گفتند و آسوده به خواب رفتند.
برگرفته از کتاب میقات در آسمان مجموعه دستنوشته های شهید عباس محمدی
ثبت دیدگاه