بهار فصل زیبای طبیعت تازه از گرد راه زمان رسیده بود.زنجان فصلی دیگرازسرما و یخبندان را پشت سر نهاده بود و به پیشواز هوای دل انگیز بهاران می رفت و نسیم خنک بهاری روح و روان آدمی را به کرانه های سبزاحساس فرا می خواند.
شهر واپسین روزهای تعطیلات نوروز سال ۴۰ را بدرقه می کرد.مرد بقال در پشت پیشخوان به رفت و ریس کارهایش مشغول بود.اما آن روز حال و هوای دیگری داشت.او سرشار از شادی و شعف بود و انگار درپوست خود نمی گنجید.
هرلحظه مرغ خیالش به یاد کودک نوزادش پر می کشید؛ نوزاد پسری که همان روز ۴ فروردین ۴۰ پا به عرصه وجود گذاشت و شبنم شادی را برگلبرگ گونه های پدرو مادر نشاند.آنها نام آشنای اصغر بر او نهادند.
شهید اصغرندرلو درمحله «قیرباشی» جوانه می زد و قد می کشید و فضای خانه پدر را با گل های خنده و شادی شکوفه باران می کرد.او همگام با سربازان فردای خمینی بزرگ جاده های زمان را پشت سر می گذاشت و به سوی فردایی روشن و عاری ازظلم و تباهی گام می سپرد.
اصغر سال های پر شور و نشاط ابتدایی را در مدرسه دهخدا گذراند اما نیاز پدربه کار و کمک او آرزوی فراگیری علم و دانش وی را به رویای شیرینی بدل کرد.اودر مغازه پدریار و مددکار او شد اما دغدغه درس ودانش رهایش نکرد واو دوباره به پشت میز مدرسه کشانده شد و این بار دوران راهنمایی را در کلاس های شبانه به پایان رساند.
با آغاز طلوع فجر انقلاب اصغر به توده های توفنده مردم می پیوندد و در راهپیمایی ها حضوری چشمگیر می یابد. چندین بار در اطراف امامزاده سید ابراهیم-چهارراه انقلاب و بلوازآزادی با نیروهای گارد جاویدان درگیر می شود و یک بار هم در نزدیکی امامزاده کنک مفصلی از دست دژخیمان شاه می خورد.
شهید ندرلو در تاریخ ۵۹/۳/۷ برای خدمت زیر پرچم وارد ارتش می شود.دو ماه در رشت آموزش می بیند و بعد از چند روز مرخصی به خرمشهر اعزام می گردد. در مورخه ۵۹/۷/۱ در نبرد با متجاوزان اشغاگر از ناحیه پا به تیر شقاوت مجروح می شود.او را به بیمارستان ماهشهرمنتقل می کنند.چند روز بعد شهر مورد هجوم ددمنشانه دشمن قرار می گرفته و سقوط می کند و شهید ندرلو نیز جان عاشقش را تقدیم جانان می کند.
یادش گرامی
ثبت دیدگاه