آخرین بار که منصور به مرخصی آمد سال ۱۳۶۵بود به او گفتم: پسرم اکنون جبهه خیلی خطرناک است، ما هر روز به اخبار رادیو گوش می دهیم ؛ هرروز هزاران نفر به شهادت می رسند ، من نمی توانم منتظر باشم تا خبر شهادتت را بیاورند. چشمانش پر از اشک شد و گفت: مادر جان! این حرفها چیست که می زنی! تو باید مشوق من برای جبهه رفتن باشی، نگران من نباش. من در راه هدف و مکتبم می روم ، اگر خداوند موهبت شهادت را نصیبم کرد ، خوشحال باش ، هر چند که می دانم جدایی سخت است اما یقین داشته باش که شهادت بهترین سرنوشت و آرزوی دیرینه من است ، بعد از چند روز به راه افتاد و رفت ، او خودش هم خوب فهمیده بود که معبود او را برای خود برگزیده است ، چرا که بلافاصله بعد از رفتنش به فیض شهادت نائل آمدند.
ثبت دیدگاه