یک روز همراه «شهید حمید گیلک» و چند نفر از بچه ها، به دزفول رفتیم، بعد از گشت وگذار کوتاهی در شهر، سری هم به حمام عمومی زدیم تا حسابی دوش بگیریم و تنی از عزا دربیاوریم.حمید شوخ طبع بود و از هر فرصتی برای شیرین کاری هایش استفاده می کرد. آنجا هم به زبان ترکی، سر به سر متصدّی حمام گذاشته بود. پیرمرد بیچاره که زبان ترکی نمی دانست، از بلبل زبانی های حمید گیج شده بود؛ می خندید و میگفت: «تو هم منو دست انداختیا!»
بعد از حمام، برای ناهار به چلوکبابی رفتیم.در راه برگشت به پادگان، حساب و کتاب کرد و دید که چلوکبابی، کمتر از نرخ معمول، از ما پول گرفته است. خواست از همانجا برگردد. یکی از بچه ها گفت: «حالا چه عجله ای داری؟ بالأخره که گذرت به دزفول میفته و بعداً پولشو میاری.»
حمید قبول نکرد و گفت: «اگه الآن حسابمو پاک نکنم، بعداً فرصت نمی شه و حق مردم به گردنم می مونه.»
همان لحظه به دزفول برگشت و بقیۀ حساب چلوکبابی را تسویه کرد.
درست چند روز بعد از آن قضیه، به شهادت رسید.
راوی: جهانبخش کرمی
نویسنده: زینب بیات
واقعاً تحت تاثیر قرار گرفتم.??