بهار ۱۳۶۲ رسید. همه اعضای خانواده دور سفره هفتسین جمع شدیم و با هم دعای تحویل سال را خواندیم و پای پیام نوروزی امام خمینی نشستیم. آقا، به رسم هر سال، قرآن خواند و به همه بچهها عیدی داد. آن روز همه نگاهها به محمد بود که قصد داشت دوباره به جبهه برود. ایام نوروز بود. محمد گفت: «مامان، یادت میآید مدرسه که میرفتم یک روز سرم را اصلاح کردی؟!»
با لبخند و هیجان گفتم: «بله، خوب یادم هست. حتی یادم هست که وقتی موهایت کوتاه شد، خودت را توی آیینه دیدی و گفتی اینکه خیلی بد شده!»
لبخند شیرینی زد و گفت: «این قدر بد شده بود که وقتی رفتم مدرسه، گفتند از نمره انضباطت کم میکنیم و من مجبور شدم دوباره بروم سلمانی و چقدر آرایشگر غر زد که چرا از اول نیامدی پیش من؟!»
پرسیدم: «حالا چه شده که یاد سلمانی کردهای؟!»
گفت: «میخواهم دوباره سرم را اصلاح کنی.»
با خندهای که رنگ مهر مادری داشت گفتم: «باز هم خراب میشود ها!»
معطل نکرد. رفت شانه و قیچی را آورد و داد دستم. بغضی راه نفسم را بسته بود. هم نوازشش میکردم هم موهایش را با قیچی کوتاه میکردم. تمام که شد، گفت: «برای سلامتی تنها مادر شهید ژاپنی صلوات.» و خودش بلند صلوات فرستاد و از روی صندلی بلند شد و تمامقد مقابلم ایستاد. یک آن احساس کردم قدوبالای او بلندتر از قبل و قیافهاش هم زیباتر از قبل شده است. دلم گواهی داد این پسر را دیگر نمیبینم و این آخرین دیدار ماست. صبح روز بعد ساکش را برداشت و با همه اعضای خانواده خداحافظی کرد و رفت.
یک هفته از رفتنش نگذشته بود که از طرف بسیج نامهای به خانه آوردند. دستخط محمد را که بالای آن دیدم آرام شدم. نامه را باز کردم، نوشته بود: «قبلاً در جبهههای غرب در مناطق کوهستانی بودم، اما حالا به جنوب آمدهام. بیابانهایی که قدمگاه شهیدان است و هر جای آن نقشی از خون شهیدان را به خود دارد تا این کشور به دست متجاوزین نیفتد. به خدا دل کندن از این سرزمین مقدس سخت است.»
نامه را چند بار خواندم و اشک ریختم. احساس غرور و افتخار در جانم نشست. آقا هم نامه را خواند و گفت: «محمد راه درستی را انتخاب کرده و ما تسلیم امر الهی هستیم.» شنیدن این جمله از آقا نشان میداد که او با ایمان و یقین به حقیقت جهاد خودش را برای هر پیشامدی آماده کرده است و من هم سعی میکردم با خواندن قرآن به مرتبه یقین و آرامش قلبی برسم.
چند روز بعد، همه اخبار کشور تحتالشعاع حمله بزرگی در جنوب به نام والفجر ۱ شد.[۱]
روز ۲۴ فروردین در مدرسه رفاه سر کلاس مشغول نقاشی برای دختران دانشآموز بودم که یک دفعه حالم دگرگون شد. دردی از درونم جوشید، بالا آمد، بغض کردم و یکباره مثل ابر بهار گریهام گرفت. دانشآموزان با تعجب نگاهم میکردند. خودم هم نمیدانستم چه اتفاقی افتاد که از این رو به آن رو شدم. بیشتر دانشآموزان فرزندان مسئولان بالای کشور بودند. یکی از آنها پشت سرم از کلاس بیرون آمد و پرسید: «خانم بابایی، خدایی نکرده، برای پسرتان، که توی جبهه است، اتفاقی افتاده؟!»
گفتم: «خودم هم نمیدانم. فقط احساس کردم یک لحظه جان از تنم خارج شد.»
از مدرسه بی هیچ توضیحی به معلمان و دانشآموزان و بدون خداحافظی به خانه آمدم. همه چیز عادی بود. سلمان توی آزمایشگاهش مشغول کار بود و بلقیس هم با زینب بازی میکرد. هنگام عصر آقا آمد. رنگِ پریدهام را که دید، گفت: «خانم، مثل اینکه حال شما خوب نیست!»
گفتم: «الان خوبم. ولی سر کلاس یک دفعه حالم به هم خورد و خودم همه نفهمیدم چرا؟! آیا برای محمد اتفاقی افتاده؟!» آقا گفت: «نه.»
آقا اهل پنهانکاری نبود. اگر خبری داشت، حتماً به من میگفت. آن شب او و سلمان برای نماز مغرب به مسجد انصارالحسین رفتند و بعد از نماز آقا زودتر از شبهای قبل به خانه برگشت؛ صورتش مثل گچ سفید شده بود. نمیتوانست حرف بزند. پرسیدم: «محمد شهید شده؟!» چشمانش را بست و سرش را پایین آورد و من فرو ریختم و شروع کردم به گریه کردن. با گریه من بلقیس هم خبردار شد. به گریه افتاد. اما آقا فقط به یک گوشه خیره شده بود. وقتی دید خیلی بیقراری میکنم، به حرف آمد: «محمد امانت خدا پیش ما بود. خودش داد و خودش گرفت. ما هم باید راضی باشیم به رضای خدا.»
رفتم وضو گرفتم؛ در حالی که بیامان اشک میریختم دقایقی بعد سلمان رسید. از سکوت و نگاهش پیدا بود او هم خبردار شده و من نمیدانستم که اصلاً خبر شهادت را او به آقا داده است.[۲]
آن شب شمار زیادی از اهالی محل و نمازگزاران مسجد با امام جماعت به خانه ما آمدند. شماری از آنها پدر یا مادر شهید بودند.[۳] پیش مادران شهدا گریه نمیکردم، اما قلبم به سنگینی یک کوه شده بود. از روز بعد مردم و اقوام تا چند روز برای تسلیت میآمدند و میرفتند. حجلهای با عکس محمد سر کوچه بود که هر بار میدیدمش جگرم آتش میگرفت و صحنه وداع در خاطرم زنده میشد.
چند روز بعد، تنها توی خانه نشسته بودم که در زدند. جلو رفتم و دیدم دو نفر سپاهی آمدهاند. گفتند: «این ساک وسایل شخصی محمدآقاست.» در خانه را بستم و همانجا ساک را در بغل گرفتم و نشستم. آن را باز کردم؛ عطر و بوی محمد را میداد. دستخطی با یک قرآن کوچک و یک کتابچه دعا توی آن بود. داغم تازه شد و مثل مادران شهید ایرانی شروع کردم به سینه زدن. شاید تا آن زمان به این اندازه خودم را با مصائب حضرت زینب نزدیک ندیده بودم. آقا همیشه از فلسفه روضهخوانی و سینهزنی برایم میگفت و اشاره به آرامش پس از روضه میکرد. واقعاً پس از چند روز کمی آرام شدم. فقط در قلبم احساس سنگینی داشت. یک هفته بعد، پیکر محمد را با شهیدی دیگر از بچههای محل از جبهه آوردند. مراسم تشییع از مسجد انصارالحسین و خیابان پنجم نیروی هوایی تا خیابان پیروزی با حضور جمع زیادی از مردم شروع شد. بیشتر اهالی محل تا بهشت زهرا آمدند. وقتی میخواستند محمد را توی قبر بگذارند، به صورتش نگاه کردم. آرام خوابیده بود؛ درست مثل روزهای کودکیاش. آقا دستم را گرفت و از او جدایم کرد و به کسی که از بنیاد شهید آمده بود گفت روی سنگ قبر محمد بنویسید: «نام مادر: کونیکو یامامورا».
تا آن زمان هیچگاه من را با نام ژاپنیام صدا نکرده بود. حتم داشتم که میخواهد بگوید تو تنها زن ژاپنی در ایران هستی که مادر شهید شدی و این همان جمله آخر محمد در دیدار آخر بود.
از روز بعد به هر جا که نگاه میکردم نقشی از خاطرات او را میدیدم و دوست داشتم همرزمانش را ببینم که اتفاقاً گروهی از آنان پس از پایان عملیات به خانه ما آمدند. از سلمان شنیده بودم که نزدیکترین دوست محمد جوانی است به نام احمد نصراللهی. او هم آمده بود. قیافه ساکت و غمزدهاش نشان میداد مایل نیست از شهادت محمد حرف بزند. دوستانش میگفتند پیکر محمد را او به عقب آورده است. آقا این را که شنید، اصرار کرد که احمد نصراللهی بگوید آن شب چه گذشت. او هم سرش را پایین انداخت و کمی با بیمیلی صحبت کرد: «ما درمنطقه شرهانی بودیم و قبل از حرکت نیروهای پیاده به عنوان گردان تخریب زودتر از بقیه حرکت کردیم تا مینها را خنثی کنیم و برای عبور رزمندگان معبر بزنیم. ظاهراً، دشمن خودش را برای مقابله با ما آماده کرده بود. همین که تعدادی از مینها را خنثی کردیم، دشمن از تپهماهورهای روبهرو با تیربار شلیک کرد. حجم آتش آنقدر زیاد بود که چسبیدیم به خاک. محمد کنار من بود. با کلاه آهنیمان خاکها را کندیم تا جانپناهی درست کنیم. اما زمین سفت بود. آتش تیربار و خمپاره ۶۰ میلیمتری هم بیوقفه میبارید. کلاه آهنی را روی سر گذاشتیم که بیسیم از عقب پیام داد امکان آمدن نیروهای پیاده نیست. شما هم بیایید عقب. یک دفعه دیدم سر محمد خم شد. ترکش کلاهش را از جلو سوراخ کرده بود و خون از پشت سرش میریخت…[۴]
[۱] سردار جعفر جهروتی: «بعد از شکست در عملیات والفجر مقدماتی، عملیات والفجر ۱ در منطقه شمال غربی فکه تا بلندیهای حمرین در ساعت ۲۲ و ۱۰ دقیقه ۲۰ فروردین ۱۳۶۲ آغاز شد و بخشی از بلندیهای حمرین، چندین روستا در حاشیه رودخانه دوبرج، و پاسگاه مرزی پیچانگیزه در این عملیات آزاد شد که درمجموع ۱۵۰ کیلومتر وسعت را در بر میگرفت. لشکر ما در شرهانی از سه محور عمل کرد.» (مصاحبه حضوری، ۱۰/۱۰/۱۳۹۸)
[۲] سلمان بابایی: «بعد از نماز،سر کوچه و جلوی مسجد با سه چهار نفر ایستاده بودیم که یک موتورسوار، که لباس سبز سپاه تنش بود، رسید. از من پرسید: «آقا شما این آدرس رو بلدید؟ کاغذ را گرفتم و خواندم نوشته بود خیابان پنجم نیروی هوایی ـ منزل شهید محمد بابایی ـ سکوت کردم. سپاهی از واحد تعاون آمده بود که خبر شهادت را به خانواده بدهد. دوباره پرسید: «آقا این آدرس رو بلدید؟» گفتم: «بله، آدرس منزل ماست و این شهید هم برادر منه! طرف جا خورد و عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشید که اینجور خبردار شدید» گفتم: «ما آمادگی شنیدن این خبر رو داشتیم شما برو من به پدر و مادرم خبر میدهم.» (مصاحبه حضوری، کوالالامپور، ۱۳۹۸/۹/۵)
[۳] آیتالله حمیدی، امام جماعت مسجد انصارالحسین «هیئت امنای مسجد گفتند محمد بابایی شهید شده، شما این خبر را به آقای بابایی بدهید. ایشان را صدا زدیم. یک مقدماتی گفتم از جمله اینکه ما همه میمیریم. هیچکس در این دنیا باقی نمیماند؛ خوشا آنان که با شهادت به سعادت میرسند و… اینها را که داشتم میگفتم، ناگهان آقای بابایی پرید وسط صحبتم و گفت: میخوای بگی محمد شهید شده؟ خوشا به سعادتش. خداحافظ… وقتی کسی از افراد محل به شهادت میرسید، رسم بود با نمازگزاران به خانه شهید میرفتیم. به آقای بابایی گفتم شب میخواهیم بیاییم منزل شما. چون خیلی آدم مقرراتی و منضبطی بود، گفت: «بیایید به شرطی که یک ساعت بیشتر نمونید و فقط تبریکتون رو میپذیرم، تسلیتتون رو نه» (مصاحبه حضوری، ۱۳۹۷/۹/۱۳)
[۴] حسام، حمید، امیرخانی مسعود، مهاجر سرزمین آفتاب، خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران، تهران، انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۹، ص ۱۶۸.
ثبت دیدگاه