عبدالرحمن شهبازی مبارزی انقلابی و سرباز ولایت بود که هر چه در توان داشت هزینه کرد و خود نیز راهی جبهههای جنگ شد. در واقع ایثار و بخشندگی در مسیر حق میتوان نام رحمان را جستوجو کرد. نامی که بحق روی او گذاشته بود و یکی از صفات بارزش به شمار میرفت. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با منیر دستواره همسر این هنرمند تئاتر شهید کشورمان است که پیش رو دارید.
برای شروع از آشناییتان با شهید برایمان بگویید.
من متولد ۱۳۴۵ هستم و عبدالرحمان پنج سال از من بزرگتر بود. تابستان سال ۱۳۶۲ به همراه مادرم برای خدمت رسانی و پشتیبانی از جبههها عضو بسیج شدیم تا مایحتاج رزمندگان را به همراه دیگر خانمهای فعال و بسیجی فراهم کنیم. ما میخواستیم دین خود را به نظام و جنگ ادا کنیم، اگر چه توان حضور نظامی در جبهه برایمان فراهم نبود اما در این سنگر هم تا آنجا که در توان داشتیم فعالیت میکردیم. رب میپختیم، مربا آماده میکردیم، لباس برای رزمندهها میدوختیم. خلاصه جهاد بود و ما هر طور که میتوانستیم کمک میکردیم. آن زمان من ۱۶ سال داشتم و همان جا بود که مادر شهید شهبازی من را دیدند و پسندیدند. مادرشان از فعالان انقلاب و نظام بودند. همت بالایی داشتند یعنی همه خانواده آنها خودشان را مرهون انقلاب کرده بودند.
تا قبل از آن شهید را دیده بودید؟ از مراسم ازدواجتان برایمان بگویید.
من ایشان را تا شب خواستگاری ندیده بودم. ایشان را اولین بار با لباس سپاه و در آن شب بسیار به یاد ماندنی دیدم. لباس سبز پاسداری با آرمی که نشان از تعهد و صلابت میداد. امروزه هم وقتی کسی را در این لباس میبینم یاد رحمانم میافتم وتمام آن لحظات برایم تداعی میشود. بعد از آن شب، چند جلسهای با هم صحبت کردیم. مهریهام ۱۴ سکه بود. یک ماه هم نامزد ماندیم و بعد عروسی کردیم. مراسمی نداشتیم حتی خرید هم نکردیم. من حتی آینه شمعدان هم نخریدم. یک آرایشگاه رفتم و بعد راهی خانه شهید شدم.
ما خجالت میکشیدیم که بخواهیم مراسمی را برای ازدواج بر پا کنیم یا جشن و شادمانی به راه بیندازیم. بسیاری از خانوادهها در غم از دست دادن عزیزانشان در سنگر جهاد و جنگ بودند. نمیخواستیم دل مادر شهیدی بشکند یا همسر شهیدی آزرده خاطر شود. شرایط جنگ وجبهه یکی از دلایل سادگی ازدواج من و عبدالرحمانم بود. حدود دوسالی در جنگ بود و بعد از ازدواج هم که به یک هفته نکشید، خبر شهادتش را آوردند. من فکر میکنم هنوز هم یک رؤیا بود. از ازدواج تا شهادت ایشان مدت کوتاهی گذشت.
از زندگیتان برایمان بگویید.
من یک هفته بیشتر با ایشان زندگی نکردم. فردای روزی که من به خانه رحمان رفتم، ساک جهادش را بست و راهی شد. مانده بود که چطور رفتنش را برای من بگوید! من خواهر خانم شهید رضا چراغی، فرمانده لشکر محمد رسولالله هم هستم. هنوز سالگرد شهادت رضا نشده بود که عبدالرحمان شهید شد. در طول یک سال دو تا از دامادهای خانوادهمان شهید شدند. خواهرم ۴۰ روزی میشد که عقد کرده بود. در نهایت عبدالرحمان گفت که عملیات داریم و باید بروم و من هم راهیاش کردم. از مدتها قبل از ازدواجمان در جبهه بود. هر زمان هم میپرسیدم که رحمان جان! از چه زمانی در جنگی؟! میگفت: بودیم دیگه، من که آنجا کارهای نیستم؟! اما بعد از شهادت مشخص شد که فرمانده تبلیغات بود. برادرم ایشان را در جبهه دیده بود و به ایشان گفته بود که مگر تو تازه ازدواج نکردهای؟ اینجا چه میکنی؟ او هم گفته بود: «باید میآمدم.»
گویا شهید فعالیتهای هنری هم داشت، از این بخش از زندگی ایشان بگویید.
دیپلمش را که گرفت به عضویت سپاه پاسداران درآمد. او در پایگاههای مقاومت به خصوص پایگاه مقاومت مسجد سیدالشهدا جلسات قرآن و فنون نظامی برگزار میکرد. عطش خدمت به مردم محروم در وجودش موج میزد. همسرم در زمینههای مختلفی از جمله پزشکی (تزریقات)، فرهنگی (آموزش قرآن)، ورزشی (دوچرخه سواری) و…. فعالیت داشت. حتی در زمینه هنری، بازیگری تئاتر و عکاسی نیز خوش درخشید. بحث هنری ایشان از دوران دبیرستان شروع شده بود. گاهی در صحبتهایش متوجه هنرش میشدم. رحمان استعدادهای مختلف داشت و در چندین تئاتر ایفای نقش کرده بود، به طوری که از شهرهای دیگر مثل یزد برای اجرای برنامه تئاتر دعوتش کرده بودند.
اجراهای ایشان هم شامل تئاترهای طنز بود و هم مسائل اجتماعی ویژه درباره مشکلات اقتصادی مردم. هم در مدرسه اجرا داشت و هم در مسجد. هر جا که میشد اجرا میکرد، تا با نشان دادن مشکلات مردم گامی در رفع آن بر دارد. کارهایی هم در مورد جنگ و جبهه داشت. تمام تلاشش این بودکه جوانها را با جنگ آشنا کند و این باعث شد تا بسیاری راهی مناطق عملیاتی شوند. او میخواست به تماشاچیهایش بفهماند با وجود مشکلات و خانوادههایی که چشم انتظارند، تکلیف امروزشان بر ماندن و ایستادگی و تحقق آرمانهای انقلاب است. رحمان سعی میکرد همه اینها را با نمایش به تصویر بکشد و به مردم نشان بدهد. البته اجراهایی هم در جبهه، برای رزمندگان دلاور داشت.
مادر و پدر شهید در قید حیات هستند؟
پدر و مادر شهید پنج سالی است که به رحمت خدا رفتهاند. مادر شهید بسیار در حق من محبت داشتند. من از ایشان بسیار راضی بودم. همیشه برایش عروس و شاید خیلی نزدیکتر دختر بودم و ماندم. مادرشهید یک زن مومنه بودند و من همیشه به این فکر میکردم که گوشهای از صبر حضرت زینب (س) در وجود ایشان است. دل بزرگی داشتند. وقتی خبر شهادت رحمان را دادند، من آنجا بودم. با اینکه وجودش سوخت، اما گریه نکرد وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدند. سه سال بعد از شهادت رحمان به اصرار مادر شهید ازدواج کردم. سال ۱۳۶۵ بود. ایشان مثل مادرم بودند. در آن سه سالی که پیش ایشان بودم و با هم به زیارت میرفتیم دست به دعا بر میداشت و میگفت: خدایا یک شیر حلال خوردهای را نصیب عروس من کن.»
هنوز هم با خانواده شهیدم در ارتباط هستم. خانواده آنها بسیار عزیز و محترم هستند. اسم پسرم را مادر شهید رحمان انتخاب کرد. ایشان خوابی دیده بود و اسمش را در خواب گفته و من هم همان اسم را برایش گذاشتم. نمیدانم خدا چقدر من را دوست داشت و من چه سعادتی داشتم که همسر شهید باشم.
شهادت رحمان چگونه رقم خورد؟
ایشان ۱۴ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در مجنون به شهادت رسیدند. وقتی یکی از همرزمان عبدالرحمان مجروح میشود برای باز گرداندن او به عقب بر میگردد که مورد هجوم قرارگرفته و به شدت مجروح و بعد شهید میشود. کتفش تیر خورده و پایش از زانو به پایین قطع شده بود.
ثبت دیدگاه