زمان: ۱۳۶۴،ساعت ۰۰/۱۶، آسایشگاه مربیان آموزش نظامی
چند نفر از مربیان، کلاس بعد از ظهر را تمام کرده اند و با چند نفر دیگر که تازه از خواب بیدار شده اند، منتظر دم کشیدن چایی اند.
روح الله(شهید روح الله شکوری): داوود یه چیز بپرسم راستش را میگی؟
حالا چی باشه.
تو که این همه مأخوذ به حیا هستی چه طور حرف دلت را در خصوص خواستگاری و ازدواج با خانواد در میان گذاشتی؟ ا ِ! پس چرا سرخ میشی؟ گناه که نیست.
پس از اصرار دیگر مربیان:
داوود در حالی که سر به زیر دارد: آن روز پس از ناهار، پدرم اسم شخص مورد نظرم را برای ازدواج پرسید ولی چیزی دست گیرش نشد اما –چشمتان روز بد نبیند- زیر شکنچه ی قلقلک پدر، مجبور شدم اسمش را بگویم.
پس از این که مربیان، هریک جمله یی برای مبارک باد، می گویند، کمال(یکی دیگر از مربیان) می پرسد:
تو را خدا به سوال منم جواب می دی؟
آب که از سرمون گذشت بپرس ببینم.
با این جثه ی کوچکت اون عراقی تنومند را در عملیات محرم چه طور کشتی؟
بابا شایعه است.
مربیان دیگر: داوود بگو دیگه!
شب بود وقتی چرخیدم پشت دیوار سنگر عراقیا، با یه هیکل غول آسا برخورد کردم و در یک آن، سلاح من میان بازو و پهلویش گیر کرد، انگشتان دست دیگرش را در دهان من انداخت و با قدرت سرم را به عقب فشار داد. در لحظه ی آخر با تمام توان انگشتانش را گاز گرفتم و یِهو متوجه شدم نوک تفنگم به شکمش چسبیده و پس از آن تعدادی گلوله ی رسام را دیدم که از کمر او خارج می شد.
ثبت دیدگاه