زمستان سرد و سختی بود. وقتی از مغازه برگشتم. دیدم مادرم را اعظام را برای انجام کاری به بیرون ازخانه فرستاده است. وقتی به خانه رسیدم دست هایش از شدت سرما سرخ و کبود بودن.
مادرم گفت اعظام برو سهمیه تخم مرغ را هم بگیر
من با دیدن دست های یخ زده او ناراحت شدم و گفتم نمی خواهد بروی. خانه بمان
اعظام قبول نکرد و گفت عیبی ندارد.
حتی در سخت ترین شرایط نخواست حرف مادر روی زمین بماند.
راوی: برادر شهیداعظام اسدی
ثبت دیدگاه