آن روز، ابراهیم در کنار آبی ترین تصور رسالت خویش، به نمایشى سرخ فراخوانده میشد. آنجا صحنه رقابت آسمان با زمین بود و او باید میان اسماعیل و پروردگارش، یکى را بر میگزید.محبوب ابراهیم، تحفه اى از او خواسته است؛ هدیه اى به نازکى حلق مبارک اسماعیل و اراده اى به استحکام تیزترین شمشیرها. اینجا نقطه رویارویى همه انسان با شیطان است؛ این عید قربان است؛ عیدى که در آن، توحید ابراهیم، در دو راهى انتخابى سخت می ایستد و ملائک، نفسها را براى تماشا حبس میکنند.
ابراهیم سربلند
اسماعیل و ابراهیم به راه افتاده اند. سجادهاى به وسعت تمامى زمین، در قربانگاه پسر، رو به راه شده است. ابراهیم در برابر رسالت خویش، خم میشود و رکوع میکند تا تیزى شمشیر خویش را دو برابر کند و تحفه اى را که براى اثبات صداقت خویش پیشکش آورده است، تقدیم کند؛ ولى شمشیر با حلق اسماعیل در نمی آمیزد و سرانجام، سربلندى انسان در بلندترین قله تاریخ دلدادگی اش اتفاق میافتد.
ابراهیم! امتحان تو، بلنداى سقف عشق را در معمارى بندگى نشان داد و خدا تو را استعاره کرد براى عبرت مدعیان ایمان.
با اسماعیل درونم
سالک راه عشق، پلک هاى بسته می خواهد و قلب روشن. آنجا صحنه عاقلانه ترین جنون هاى دلدادگی ست؛ جایى که آنچه هست، معرفت است؛ نه مصلحت. در این مسیر، روح من، اسماعیل من است و براى ابراهیم شدن، تیغى تیزتر از «فراموشى خود» ندارم. به راستى، تنها کسانى فراموش نمی
شوند که خود را از یاد ببرند.
بارالها! نفس خویش را در هر لحظه «رمى جمرات» میکنم تا هر آنچه جز تو در من تجسم شود، محکوم به نابودى باشد.
الهى! حجّ درونی ام را به قربانی کردن نفس پایان ده تا اسماعیل وجودم را که در من به ودیعه نهاده اى، باهمان معصومیت کودکانه به دیدار تو آورم.
اسماعیل چقدر تکرار شد!
اسماعیل ! تو بارها تکرار شدى. بعد از تو، روزهایى در تاریخ سر رسید که روزى چند مرتبه عید قربان میشد و چه ابراهیم ها که پسرانشان را با دست خالى به مقتل میبردند و با دستى پر از بوى بهشت باز می گشتند! تو آغازگر مکتبى بودى که در آن، شمشیر، جز به اراده دوست نمیبرد و شاگردان تو از آن به بعد هر جا که شیطان دیدند، سنگ در دست گرفتند و دورش کردند؛ مثل بچه هاى فلسطین.
میثم امانى