هشتم مهر از پایگاه کرمانشاه بلند شدیم. تا نزدیکی شهر «سومار» رفتیم و در بین کوههایی که کاسهمانند بود، هلیکوپترها را مستقر کردیم. چادرهای مخصوصی برای اسکان ما در نظر گرفته بودند. همۀ نیروهای ستادی، زمینی و هوایی آمده بودند و برای عملیات «مسلمابنعقیل» آماده میشدند.
آن شب، بعد از شام، مراسم دعای کمیل برگزار شد. از طرف ستاد کل، چادری برپا شده بود. دور تا دور عکس شهدا را نصب کرده و اطرافشان شمع چیده بودند. بوی عود و گل محمدی فضا را پر کرده بود. حال و هوای معنوی خاصی داشت. من در صف اول، کنار آیتالله اشرفیاصفهانی، یحیی شمشادیان، علی صیادشیرازی و باکری نشسته بودم. آیتالله دعا را میخواند و ما زمزمه میکردیم. وسط یکی از فرازها، جملهای گفت که حسابی دلم را لرزاند.
– من در این محفل، صدای بال ملائک رو احساس میکنم. قدر خودتون رو بدونید عزیزان. فردا که همسفر ملائک شدید، جا ماندههای امشب رو فراموش نکنید.با جملۀ آخر، سوز نالهها بیشتر شد و گریهها اوج گرفت. حاجصادق آهنگران دعا را ادامه داد و با سوز دلنشینی خواند. بعد از مراسم، همدیگر را در آغوش کشیدیم و حلالیت خواستیم. احساس سبکبالی میکردم، قلبم سرشار از ایمان و عشق شده بود؛ ایمان به خدا و عشق به راهی که انتخاب کرده بودم. آنقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست پرواز کنم. با تمام وجودم، در آن محفل عاشقانه، صدای بال ملائک را احساس میکردم.
به راستی که جنگ از من آدم دیگری ساخته بود. فکر و نگاهم را بزرگتر و عمیقتر کرده بود. عارفمسلکی را یادم داده بود. وقتی جوانها و نوجوانهای کمسن و سالی را میدیدیم که در آن شرایط پرخطر، عاشقانه به نماز شب میایستند؛ با سوز غریبی دعا میخوانند؛ در سرمای زیر صفر کوهستان و گرمای سوزان دشت، زیر آتش و خمپاره، بیوقفه و بیخستگی ساعتها میجنگند؛ زخم برمیدارند و غرق خون میشوند؛ با اینحال لبخند میزنند و خدا را شکر میکنند؛ احساس عجز و شرمندگی میکردم.
روز سوم یا چهارم عملیات بود. با یحیی رفته بودیم برای شناسایی منطقه و وقتی برگشتیم، سر و رویمان خاکی و خلی شده بود. آفتاب ظهر مستقیم میزد و شرشر عرق میریختیم. صابون و حوله برداشتیم و رفتیم رودخانۀ سومار.
آب گرم بود و آبتنی میچسبید. یحیی لیف و صابونش را به طرفم گرفت.
– یدیجان، قربون دستت داداش. پشتم یه خروار چرک خوابید، زحمتشو میکشی؟
لیف را پر از کف صابون کردم و با دستم محکم به پشتش کوبیدم. شالاپی صدا کرد و آخش بلند شد. خندیدم و گفتم: «چقدر پشمالویی پسر!»برگشت و به تلافیاش، با شوخی سرم را زیر آب برد. همان موقع دو تا هواپیمای عراقی، از پشت کوهها بیرون آمدند. ارتفاعشان زیاد بود. سریع تپیدیم زیر آب. رفتند و چندصدمتر آن طرفتر، چادر بچههای خطشکن محمد رسولالله؟ص؟ تهران را بمباران کردند. خسته از عملیات برگشته و توی چادرها استراحت میکردند.
تندی لباسهایمان را پوشیدیم و به طرف چادرها دویدیم. بچهها خیس خون، روی زمین پخش و پلا بودند. یحیی که افسر عملیات ما بود، دستور داد:
– زود برید هلیکوپترها رو بیارید. مجروحها باید تخلیه بشن.
یکی از خلبانها گفت: «آ یحیی، ما که الان مجوز پرواز نداریم.»
یحیی داد زد:
– مجوز رو ولش کنید. همۀ مسؤولیتهاش با من.
زمین پر بود از دست و پاهای قطع شده، شکمهای پاره، جنازههای بیسر و مجروحهایی که ناله میکردند. صحنۀ غمانگیزی بود.
ناهارم را زودتر از بقیه خوردم و رفتم توی چادری که مخصوص نمازخانه بود. قرآن را برداشتم، گوشهای نشستم و شروع به تلاوت آیههای آخر سورۀ آلعمران کردم. پنجشنبه بود و ثوابش را به مشدادا هدیه کردم. نیم صفحه تا پایانش مانده بود که در برزنتی چادر کنار رفت. یحیی بود.
– یدی جان تو اینجایی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم. پاشو پسر. پاشو که بچهها تو خط بهمون احتیاج دارن.
خورشید پشت سرش میتابید و هالهای از نور، دورش میرقصید. روحانیتر به نظر میرسید. گفتم: «باشه یحیی جان، فقط دو- سه آیه موندم این سوره رو تموم کنم. چند دقیقه اجازه بده..»
گفت: «آخه بامرام، تو این موقعیت حساس، حفظ مملکت واجبتر از قرآن خوندن توئه.»
آمد داخل و همانجا کنار در نشست.
– اگه پیروز شدیم، میتونی هرچقدر دلت میخواد قرآن بخونی؛ اما اگه خدای نکرده این نظام صدمهای ببینه، دیگه حتی اجازه نمیدن قرآن دستت بگیری.
با این حرفش تحت تأثیر قرار گرفتم. قرآن را بوسیدم و سرجایش گذاشتم.
با هم رفتیم محل استقرار هلیکوپترها که فاصلۀ زیادی با چادرها نداشت. پرسیدم: «کیا رفتن جلو؟»
گفت: «یه گردان از هوابرد ارتش و یه گردان هم از تیپ ۳۱ سپاه.»
با دو فروند کبرا و یک بالگرد نجات، از زمین بلند شدیم و سمت تپههای۴۰۲سانواپا رفتیم. خلبان کبرای موشک تاو، یحیی بود و من کمکیاش. خلبان کبرای دوم، رضا رضامند بود و کمکش داریوش فرهادی. خلبان جترنجر نجات، محمود مهرآبادی بود و کمکش قربانعلی یوسفی.
منطقه کوهستانی بود. کوهها به سمت ما بودند و دشت به سمت عراقیها. از زاویۀ یکی از کوهها وارد شدیم و با موشک تاو، شروع کردیم به شکار تانکها و نفربرها. کبرای بغلدستی ما هم نیروها و خودروها را میزد. جاده بسته شد، اطرافش پر از تپهماهور بود و بقیۀ نیروها نتوانستند حرکت کنند. مجبور شدند بایستند. در حالت ایستاده، نشانهگیریمان دقیق میشد و بهتر میزدیم. هر چند دقیقه یک بار، پشت کوهها پناه میگرفتیم و جایمان را عوض میکردیم.یک دفعه تیر مستقیم تانک به کوههای سمت راست اصابت کرد، سنگهایش خرد و ریز شد و ریخت روی سر هلیکوپتر ما. تعادلمان را از دست دادیم و چندمتری جابجا شدیم. صداهای عجیب و غریبی از پروانۀ وسیله بلند شد، پروانهها سخت و سنگین میچرخیدند. یحیی گفت: «چیکار کنیم یدی؟»
گفتم: «یه کم بریم عقبتر ببینیم چی میشه؟»
چندصدمتر عقبتر پرواز کردیم. صداها یک دفعه قطع شدند. سیستمهای اخطاردهنده و چراغهای ویژه را چک کردیم. مشکل آنقدر جدی نبود که نتوانیم پرواز کنیم. طبق قانون هوایی، میتوانستیم برگردیم؛ اما وجدانمان اجازه نداد بچهها را تنها بگذاریم. هر دو گردان در محاصره بودند و قلع و قمع میشدند.
دوباره برگشتیم سمت نیروها و درگیر شدیم. تیرهای مستقیم تانک و موشکهای عراقی، از زمین به هوا میباریدند. نیم ساعتی جنگ و گریز داشتیم و یک لحظه، میان انبوهی از دودههای سیاه و صدای تیر و ترکش، ذهنم مثل صفحۀ تلویزیون خاموش کرد و همهچیز در نظرم تار شد.
هوا داغ بود، بوهای درهم گوشت چرزیده و پلاستیک سوخته حالم را بهم میزد. به هوش بودم؛ اما نمیتوانستم چشمهایم را باز کنم. ذهنم هنوز تاریک بود، تصاویر گنگی میآمد و زود محو میشد. یاد آخرین لحظۀ درگیری افتادم و به سختی چشمهایم را باز کردم. دور تا دورم، شعلههای سیاه و نارنجی آتش زبانه میکشید و نفسم را پس میزد.
به صندلیام چسبیده بودم و کمربندم باز نشده بود. صورتم، گردنم و دستهایم تا مغز استخوان میسوختند. جلیقۀ ضدگلوله داشتم و روی شکمم هنوز سالم بود. خواستم بلند شوم؛ اما نتوانستم. هرچه تقلّا کردم، نشد. از گردن به پایینم حرکت نداشت. سرم را چرخاندم و انگشتهای دست چپم را دیدم که میسوخت و ذوب میشد. درد وحشتناک و غیرقابل وصفی داشتم. یک لحظه یاد آتش جهنم افتادم و استغفار کردم. اشک ریختم و توی دلم گفتم: «خدایا! میدونم که اینجا آخر خطه، میدونم که گناهام زیاده؛ اما تو بخشندهای، مهربانی.»
مفهوم آیۀ ۳۵ سورۀ زمر به ذهنم آمد و ناله کردم.
– خدایا! مهربانا! خودت گفتی اگه از رحمت من ناامید نشید، تمام گناهاتونو میبخشم. پس منو ببخش و با اولیائت محشورم کن.
اشک شورهها روی گونههای سوختهام جاری میشد و خنکیشان کمی تسکینم میداد. شروع کردم و با صدای بلند شهادتین را گفتم؛ همان لحظه احساس کردم که یک طور خاصی شدهام. تمام آن ده سال؛ از روزی که به سن بلوغ رسیده بودم؛ همۀ کارهای خوب و بدم، در یک آن، کمتر از صدم ثانیه، برایم مجسم شد و مثل پردۀ سینما از ذهنم گذشت. حالتی که در شرایط عادی، غیرممکن بود. ناخواسته لرزیدم و زار زدم.
– خدایا! یعنی من این همه گناه کردم؟ عفوم کن، ببخش.
باقی شهادتین را میگفتم که احساس کردم، تمام دردهای استخوان سوزم، شیرین و لذتبخش شدند. آرامش عجیبی همۀ وجودم را پر کرد. حالتی که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. یک دفعه از نقطهای بالاتر، جسم خودم را دیدم که بیحرکت افتاده و دارد میسوزد. فهمیدم که آسمانی شدهام. خندیدم و خدا را شکر کردم. آن لحظه، یاد ننه و آبجیها افتادم که با رفتن من، تنها و بیسرپرست میشدند.
توی دلم گفتم: «خدایا! داری منو میبری؟ پس تکلیف مادرم و این دو تا دختر معصوم چی میشه؟ کی سرپرستیشون میکنه؟»
گذشتن این فکر از ذهنم همان و برگشتن به جسم و شروع دوبارۀ دردهایم همان! فهمیدم که هنوز از تعلقات دنیایی دل نکندهام. از فکری که کرده بودم، پشیمان شدم. ناله کردم و از هوش رفتم.
ماده خنک و نرمی روی تنم میچرخید و بعد صدای قریچ قریچ قیچی دور و نزدیک میشد. احساس میکردم کارد در استخوانم فرو میکنند و پوستم را قِلفتی میکَنَند. دردهایم لحظهای محو میشد و در خلاء محض میچرخیدم. همهچیز تاریک و مبهم بود. دوباره به هوش میشدم و باز هم سوزش و دردهای بیاندازه.
صدای پاها و پچپچها واضحتر شد.
– از گردن به پایین حرکت نداره، به نظر قطع نخاع شده.
– باید زودتر منتقل بشه کرمانشاه.
– دردش زیاده، یه مسکن قوی بهش بزنید.
فهمیدم که در بیمارستان صحرایی بستری هستم. انگار آب داغ توی دهانم ریخته باشند، میسوختم و نای ناله کردن نداشتم. تشنه بودم. دلم میخواست حرف بزنم؛ اما زبانم چسبیده بود به فکم و توی دهانم نمیچرخید. چند بار به خودم فشار آوردم و با زاری گفتم: «آآآآآآآب.»
چند قطره آب توی دهانم ریختند و لبهایم را خیس کردند. آمپول که زدند، دوباره همان تاریکی و خلاء طولانی به سراغم آمد. این بار که به هوش آمدم، صداها برایم آشنا بودند. همسرم منیر، مادرم و آبجیها بیقراری میکردند، منیر همیشه مخالف رفتنم به جبهه بود و میدانستم به خاطر این اتفاق، دل خوشی از من ندارد. چند نفر از بچههای پایگاه هم آنجا بودند. محرمعلی مهدیخانی آب توی دهانم میریخت و مدام با گریه تکرار میکرد: «یدیجان! کاش جای تو، من مجروح شده بودم.»
با صدای خفهای از او پرسیدم: «یحیی کجاست؟»
منّومن کرد و گفت: «چیزه، همینجاست. یعنی اتاق بغلی داره مداوا میشه. حالش خوبه.»
با این که حدس میزدم راستش را نگفته باشد؛ اما دوست داشتم حرفش را باور کنم. سوزش و دردهایم کمتر شده بود. میگفتند همهجای بدنم را باندپیچی کردهاند، حتی چشمهایم را. جایی را نمیدیدم و نمیتوانستم تکان بخورم؛ اما صداها را خوب میشنیدم. ننه داشت آرام مویه میکرد و مدام میپرسید: «گورن بالام دیری قالار؟»
آبجی فخرعالم تازه از راه رسیده بود و گریه و زاری میکرد. تحمل بیتابی خانوادهام را نداشتم. دلم میخواست با آنها حرف بزنم. زبانم مثل چوب خشک بود و نمیتوانستم کلمات را خوب ادا کنم. حسابی تشنهام بود. آب خواستم، باز فقط چند قطره توی دهانم ریختند. چند بار آبجی فخری را صدا زدم. صدایم ضعیف بود و نشنید. تا این که پرستار متوجه شد و بلند گفت: «فخری کیه؟ داره صدات میزنه.»
آبجی نزدیکتر آمد.
– جانم داداش! گوشم با توئه؟
هنوز داشت هقهق میکرد.
گفتم: «برای چی گریه میکنی؟ من که حالم خوبه.»
هقهقاش را خورد و گفت: «قربونت برم داداش. کاش من جای تو اینجوری شده بودم.»
رفته رفته مجروحهای بیشتری میآوردند و بیمارستان شلوغتر میشد. زخمیها ناله میکردند و اطرافیان گریه و زاری. اتاقها پر بودند. برانکارد من را، گوشهای از سالن، روی زمین گذاشته بودند.
فرمانده پایگاه و بچههای هوانیروز یکی یکی به ملاقاتم میآمدند. از دیدنم در آن وضعیت، ناراحت میشدند و دلداریام میدادند. با این که درد داشتم، سعی میکردم ناله نکنم و بخندم. بزاق دهانم خشک میشد و تند تند آب میخواستم. آنها هم از آبمیوههایی که آورده بودند، توی دهانم میریختند.
آن شب بیشتر مجروحها را به شهرهای اطراف منتقل کردند و بیمارستان خلوت شد. قرار بود من را هم با هواپیما به تهران بفرستند؛ اما هوا مساعد نبود و پروازهای تهران کنسل شد.آن شب را در بیمارستان طالقانی کرمانشاه ماندم؛ در اتاق مخصوص سوختگیها. دردهایم که شدید میشد، مسکن تزریق میکردند و خوابم میبرد.
با سوز نالههایی که یک صدا میخواندند: “یا وجیهً عنداله، اشفع لَنا عنداله.” از خواب بیدار شدم. دلم لرزید. پرسیدم و گفتند دوستان هوانیروز و بچههای بسیج منطقه هستند که برای شفای من، توی سالن دعای توسل میخوانند. شب جمعه بود. بغضم شکست و به یاد دوستان شهیدم، همراه آنها مویه کردم.
راوی:امیرخلبان یدالله واعظی
برگرفته از کتاب از دل آتش تا آلمان به قلم مریم بیات تبار
ثبت دیدگاه