با یک موتور تریل که تحویل من بود توی ارتفاعات کانی مانگا به اتفاق سردار شهید ناصر شهبازی می گشتیم. به ایشان گفتم: بیا بریم توی این سنگرهای عراقی باهم یه گشتی بزنیم. ناصر گفت: برادر آقاجانی دیگه از ما گذشته که بخواهیم دنبال غنیمت بگردیم. گفتم: برادر شهبازی غنیمت کجا بود؟ غنیمت چه ارزشی داره؟ حالا فوقش چند تا لباس پیدا کنیم چه فایده ای داره؟ خدا رو شکر همه جور لباسی داریم خودمون. بیا یه گشتی توی این سنگرهای عراقی بزنیم بلکه اسنادی پیدا کنیم! ناصر گفت: آفرین! اسناد رو هستم! راه افتادیم رفتیم توی سنگرهای ترک شده ی عراقی ها، و شروع به گشتن کردیم. من یک نقشه ی دقیق از کل منطقه ی عملیاتی ما و عراقی ها پیدا کردم که مختصات منطقه ی ترسیم شده شان خیلی دقیق تر از نقشه های ایرانی بود و شهید ناصر شهبازی هم یک سری اسناد و مکاتبات سندی پیدا کرد که همه را باهم جمع کردیم و آوردیم خدمت شهیدان مهدی زین الدین و امیر حسین ندیری مسئول اطلاعات عملیات لشکر، آن ها با مرور کردن اسناد و مکاتبات و نقشه از این کار ما بسیار خشنود شدند.
توی منطقه ی عملیاتی والفجر۴ به دلیل شدت آلودگی هوای منطقه بیش از نصف لشکر حصبه گرفتند. من هم حصبه گرفته بودم و حدود ۲۰ کیلو لاغر شده بودم. آخرین دیداری بود که با شهید ناصر شهبازی داشتم، هی می گفت: برادر آقاجانی! من الان نگران خانم شما هستم که وقتی که خونه میری، اصلا تو رو بشناسه، نشناسه محمود! (تکیه کلام محمود در بین بچه های واحد اطلاعات عملیات مرسوم بود که به هم دیگر می گفتند) گفتم: محمود نه! حامد!. گفت مثل معتادا حرف نزن، دیگه جون نداری حرف بزنی!. بعد از هم خداحافظی کردیم و رفتیم.
راوی:سرهنگ پاسدار: علی اصغر آقاجانی
ثبت دیدگاه