دستنوشته شهید غواص ابراهیم اصغری چند روز قبل از شهادت
۶۵/۱۰/۹
شبی دیگر گذشت (۶۵/۱۰/۳). عاشقان پر گشودند. قاسم، رضا، یعقوب، محمود، کریم و رحمت به جوار او رسیدند. در سینههاشان گل عشق شکفت. بر سرشان تاج افتخار نهادند و بهقول آن عارفان، حق گفتند و از دریای خون گذشتند، چون خدای موسی نیل را برایشان گشود. سیمرغوار از قاف عشق عبور کردند. آنها که سیاوش بودند، از آتش قهر گذشتند و بر سمند تیزپای فجر سوار گشتند. و آنان که سهراب بودند، دشنۀ مهر را بر قلب خریدند و خونشان را بر جامی تقدیم جانان کردند.
خدایا ! مرا ببخش. من هیچگاه عباس، اکبر، قاسم، عون، جعفر، حبیب و مسلم را از یاد نبردهام و خدای من مگر میشود حسین(ع) را از یاد برد. نه! سهراب و سیاوش افسانهاند، سیمرغ و قاف مجازیاند، ولی کربلا، قاسم، اکبر، عباس و حسین حقیقتاند بر پیشانی تاریخ.
۶۵/۱۰/۱۱
الان ساعت دقیقاً ۲۲:۰۶ است.
نماز امام زمان عجلالله را خواندم. خیلی وقت است که دلم میخواهد چهرۀ مبارکش را ببینم، ولی هراس دارم. چرا؟ همیشه وقتی به یاد میآورم که خیلیها (بسیجیها) امام را دیدهاند، به خودم میگویم که حالا زد و گوشۀ چشمی هم به ما نشان داد، چه بگویم. هراسم از این است که این بندۀ ذلیل خدا که یارای دیدار با یک فرد عادی را هم ندارد، چگونه چهرۀ جهانآرای او را خواهد دید و کور نخواهد شد!
هر موقعی که پاک هستم، میگویم خدایا! امام را در خواب و بیداری به من بنما. نمیدانم چرا، شاید برای اطمینان قلب خودم و بس.
صبح که به خط خودی رفته بودیم، درحال برگشتن، یک خمپاره ۸۱ میلیمتری نزدیک من منفجر شد. فقط این را میدانم که لحظهای احساس کردم سرم داغون شده و چشمانم جایی را نمیبیند. بعد دود و خاک و گِل اطرافم را پوشانید، ولی سالم بودم و هیچ احساسی جز ترس نداشتم. این را تجربه کردهام که فقط لحظۀ اول سخت است و پس از زخمیشدن هیچ درد و فکری نیست. فقط بیشتر هراسم از این است که اگر ترکش مرا از این جهان کَند، همه خواهند گفت فلانی هم شهید شد. ولی خدایا! آنجا چهکار خواهم کرد؛ پیش چشم آنهایی که اکنون هم مرا میبینند و به اعمال و گناهانم مینگرند!
خدایا! مرا پیش آنها روسیاه و خجل میکنی؟ یا مرا در عرق شرم و خجالت غرق خواهی کرد؟
خدایا ! من چرا از انفجار و زخم و مرگ و گلوله هراس دارم؟
خدایا ! دوست دارم در راه تو بیغرور و بیتکبر مثل آنهایی باشم که سروقامت در مقابل گلولهها و خمپارهها و ترکشها میایستند.
خدایا ! آن ترس مرموز را از من دور کن و در برابر آن ایمان، مقاومت و صبر را به این فقیر عطا فرما.
پروردگارم! نمیخواهم مردم بگویند او چقدر شجاع است. دوست دارم مرا از چشم ظاهربین مردم دور کنی. آنها مرا موجودی حقیر ببینند؛ هرچند حقیرترین و ذلیلترین بندگانت هستم؛ این را در هنگام امتحانت دیدهام.
در دلم بیش از آن است که دلِ صفحات، طاقت نوشتن را داشته باشد. بعضی وقتها هست که انسان حتی کلمات را پیدا نمیکند تا حرفهایش را بنویسد. بعضی چیزها هست که هیچ زبانی قادر به گفتن آنها نیست و هیچ قلمی قادر به نوشتن آنها نخواهد بود.
امشب دعای کمیل میخواندم. هر وقت دعای کمیل، دعای سراسر استغاثه و ناله و نیاز را میخوانم، با خودم میگویم آخر مگر من چهکار کردهام که اینهمه توقع داشته باشم. درست است در رحمت باز است و گدایان درش به انتظار مرحمت ارباباند، ولی من نباید راستقامت و مغرور بایستم، چون لیاقت ایستادن و سربلندکردن و به جمالش نگاهکردن را ندارم.
من باید خاک شوم. باید بشکنم. باید این گوشتهای روییده از گناه را آب کنم. باید آنقدر بگریم که در اشک بر گناهانم غرق شوم.
خدایا ! مگر غیر از تو کسی هست که ناگفتهها را بشنود، نانوشتهها را بخواند، نادانستهها را بداند؟ مگر غیر از تو رحیم و رحمانی هست؟
خدایا ! فراموشم نکن.
محبوبم! ترکم نکن.
معبودم! جمال زیبایت را به این عاشقت بنما.
خدایا ! محبوبم!
فکرم، چشمم و گوشم را از غیر خودت کر و کور و گنگ فرما.
خدایا ! ای قادر مطلق، مرا در خودت محو فرما.
خدایا ! نوشتن را وسیلهای برای قرب به تو یافتهام، چون صفحه سفید است، مثل دل معصومین و من معصومیت را دوست دارم.
خدایا! ای بخشندۀ بیهمتا، مرا فقیر درگاه خودت قرار ده.
من مهر و محبت عشق تو را میخواهم. تو برای من همهچیز هستی.
خدایا! عقیدۀ مرا از عقدهام خالی گردان و در این راه به من استقامت و پایداری عطا کن.
در راه جهاد در مسیر خودت مرا محکم و استوار گردان و به من ایمانی ببخش تا بتوانم آنچه را که قادر به انجام آن هستم، در طبق اخلاص بگذارم. در این راه، ضعفهایم را بپوشان که تو بر همهچیز توانایی.
o
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَهً مِّن لِّسَانِی یفْقَهُواْ قَوْلِی.
خدایا! ای آفرینندۀ هستیبخش، ای قادر مطلق، ای حاکم بر جانها، ای دمندۀ روح بر کالبدهای بیجان، ای یکتای بیهمتا، ای که به انسانها جان دادی، مسئولیت دادی، شعور بخشیدی، عقیده دادی، امتیاز بزرگ انسانبودن را دادی! امید، عشق، محبت، مهر، ادراک، احساس و… نعمتهای توست؛ ارزانی بر انسانها.
o
بارالها! امتحان دیگری در پیش است. نمیدانم در آنها که گذشت، چرا مردود شدم، ولی میدانم که گناهانم آنقدر زیاد است که نمیتوانم در پیشگاه تو سر بلند کنم؛ ولی آیا اینهمه شکنجه و عذاب کافی نیست؟! اینکه چگونه امتحان را بگذرانم، سخت مرا به خود مشغول کرده است. به این فکر میکنم که اگر کشتهشوم، چگونه در پیشگاه باعظمت تو حاضر شوم و چگونه چشم در چشم یاوران شهیدم بدوزم. اگر مرا آنچنانکه در این دنیا میبینند، در آن جهان نبینند، از خجالت و شرم چه کنم؟
خدایا! اگر پس از اینهمه مصیبت و شکنجه نتوانم سربلند در مقابل عظمت درگاه تو بایستم، به کجا و چه کسی پناه ببرم؟
خدایا! اکنون دوباره امتحان عقب افتاده است. نمیدانم این دل را چگونه آرام کنم، ولی یاد تو همیشه در روزهای داغ جنوب و شبهای تیره، همیشه آرامش میدهد؛ چون أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.
مگر جز این است.
خدایا ! فقط از تو طاقت و تحمل و شهامت و پایداری میخواهم. مرا پابهپای رزمندگان یاری ده تا از آنها عقب نمانم.
*برگرفته از کتاب پنج ساعت مانده به معشوق- مجموعه دستنوشته های شهد ابراهیم اصغری
ثبت دیدگاه