پسرم اباذر بچّه خوبی بود، هرجا که کار خیر بود و پیشقدم بود دست همه را میگرفت از نماز و روزهاش غافل نمیماند.
یه ماه رمضان یخچال میبرد به مسجد، مسجد جوادالائمه، زیربنایش را خودش ریخته و درست کرده بود.
بهش گفتم پسرم بیا برات نامزد کنیم. گفت: من نامزدی نمیکنم،باید به وطنم خدمت کنم من وطنفروش نیستم.
یک روز رفتیم امامزاده داوود علیهالسلام قربانی بردیم و آنجا پخش کردیم.
خیلی بچّه فعالّی بود خودش وسیله آورد؛ سماور،فرش آورد و پهن کرد.
بهش گفتم وسیله از کی گرفتی، به شوخی گفتم: از یه دختر.گفت: ما از یک دختر وسیله نمیگیریم مادرجان مادر این چه حرفیه؟
خیلی زرنگ بود. اباذرم بسیجی بود بعد که رفت خدمت. فصل کشاورزی از خدمت اجازه گرفته بود گفته بود پدرم تنهاست اجازه بدهید برم به پدرم کمک کنم خیلی کاری بود.اومد و در جمعآوری محصولها به پدرش کمک کرد.
گندم ما را از خرمن آورد و در خانه گذاشت. بهش گفتم انشاءالله تو عروسیت عزیزم.گفت: من دیگه برنمیگردم مادر.
روزهای محرم تو هیئت ابیعبدالله حسین علیهالسلام علامت بلند میکرد بچه هیئتی بود.
موقع خداحافظی آخرش از خانه، همه اومدن برای بدرقه. یکی آینه آورد یکی قرآن. یاد علیاکبر امام حسین علیهالسلام افتادم. خواهرانش دورش را گرفتند. اباذرم رفت که رفت دیگر برنگشت.
دوستاش میگفتند شب عملیات بعدش که یه عده که جلو رفته بودند کمک میخواستند، پوتین بسته، دوشکارو داده بود به یه نفر. رفته بود جلو آخه تو خدمت مسئولیت دوشکا به عهده اباذر بود. دوستانش میگفتند هر چه قدر نگاه کردیم اباذر با یه عده دیگه رفتندتا از دور یه خاکهایی رو دیدیدم دیگه پیداشون نکردیم. از پسرم خبری نبود تا بعد از ۱۴ سال جنازشرو آوردن. اباذرم باحسین توکلی هر دو در یک زمان به شهادت رسیدند.
به نقل از مادر شهید طاهره بری، مادر شهید
ثبت دیدگاه