عملیات فتح المبین شروع شده بود و در تپه های «علی گره زد» با لودر مشغول ساختن سنگر بودیم. بین راننده لودرها، یکی از بچه های اصفهان به نام حسین، فعالتر و مصمّم تر از بقیه کار میکرد.
یکروز از سر صبح، بی وقفه مشغول ساختن سنگر بود. ظهر آمد نمازش را خواند و دوباره به سمت لودر رفت تا کارش را ادامه دهد. دستش را گرفتم و گفتم: «اینجوری از پا میافتی. بیا یکم استراحت کن.»
عرق پیشانی اش را گرفت وگفت: «خسته نیستم برادر. مولایم به من خسته نباشید گفته، یک عالمه انرژی گرفتم برای ادامۀ کار»
غذایش را سر دستگاه لودر بردم. چهره اش هر لحظه شاداب تر می شد. با خودم گفتم انگار نه انگار که از صبح کار کرده بود.
غذایش را سریع خورد و چند سنگر دیگر هم ساخت.
آتش دشمن رفته رفته سنگین شد. صدا به صدا نمی رسید. حسین آخرین سنگر را برای خودش می ساخت که گلولۀ توپی نزدیکش افتاد. ترکش هایش به او اصابت کرد و همان جا، محل استراحت ابدیاش شد.
راوی: محرمعلی رموک
نویسنده: مهسا سیفی
ثبت دیدگاه