حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
یک خواب یا رویا
4

بسمه تعالی خاطره‌ای از شهید ابراهیم اشرفی شهید ابراهیم اشرفی در سال ۱۳۲۳ در شهرستان زنجان دیده به جهان گشودند. وی دوران کودکی را به خوبی پشت سر گذاشتند. ایشان تا پایه‌ی پنجم مقطع ابتدایی موفق به تحصیل شدند. وی به دلیل نبود امکانات نتوانستند به ادامه‌ی تحصیل بپردازند و در یک شرکت مشغول به […]

پ
پ

بسمه تعالی
خاطره‌ای از شهید ابراهیم اشرفی
شهید ابراهیم اشرفی در سال ۱۳۲۳ در شهرستان زنجان دیده به جهان گشودند. وی دوران کودکی را به خوبی پشت سر گذاشتند. ایشان تا پایه‌ی پنجم مقطع ابتدایی موفق به تحصیل شدند. وی به دلیل نبود امکانات نتوانستند به ادامه‌ی تحصیل بپردازند و در یک شرکت مشغول به کار شدند و بعد از مدتی ازدواج کردند و صاحب فرزندانی شدند و با وجود داشتن همسر و فرزند به فعالیت در بسیج می‌پرداختند. در زمان انقلاب جوانی پرشور و فعال بودند و در تظاهرات شرکت پرشور و فعالانه داشتند ایشان از طرف بسیج دو بار به جبهه جنگ اعزام شدند. دفعه‌ی اول ۴۳ روز و دفعه‌ی دوم ۴۵ روز در جبهه‌ی نبرد می‌جنگیدند و یک بار هم از طرف محل کار به جبهه اعزام شدند که مسئولیتشان راننده‌ی جرثقیل که سوخت‌ها را جابه‌جا کرده و جایگاه می‌بردند وی در سال ۴ فرودین ۱۳۶۵ از ناحیه‌ی ریه شیمیایی می‌شوند و ۷ سال بعد از آن، به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمدند.

نحوه‌ی شهادت:
شهید در منطقه‌ی دهلران بعد از ۱۷ روز که فعالیت در جبهه حق علیه باطل می‌کردند از ناحیه‌ی ریه شیمیایی می‌شوند و بعد از چند روز به تهران اعزام می‌شوند و در یکی از بیمارستان‌ها‌ بستری می‌شوند و بعد از ۷ سال بیماری در ماه مبارک رمضان در یکی از روزهایی که تعطیلات عید نوروز به محل کارشان می‌روند که در محل کار حالشان بد می‌شود و به درجه‌ی رفیع شهادت نائل می‌آیند.

یک خاطره از شهید
من سر بچه‌ی آخر باردار بودم که یک روز آقای اشرفی آمدند و گفتند: من از طرف شرکت می‌خواهم به جبهه بروم. از شما می‌خواهم که امضا بدهید من به جبهه اعزام شوم و من گفتم: نه من امضا نمی‌دهم ما چند تا بچه‌ی کوچک داریم اگر شما بروید من با این بچه‌ها چه کار کنم من امضا نمی‌دهم. ایشان گفتند: شما چه امضا بدهید چه ندهید من به جبهه می‌روم. من باید به این اسلام خدمت کنم اگر من نروم چه کسی از میهن و از زن و بچه‌هایی که بی‌گناه کشته می‌شوند دفاع کند و من امضا دادم بعد از دوسه روز که ایشان به منزل نیامدند، یکی از کارمندان شرکت با میوه و شیرینی به خانه‌ی ما آمدند و گفتند آقای اشرفی جبهه رفته است به شما تبریک می‌گویم که چنین همسر خوب و فداکاری دارید. زمانی که شهید می‌خواستند به جبهه بروند همیشه به من سفارش می‌کردند که از بچه‌ها به خوبی مراقبت کنید. آن‌ها را با ادب و نمازخون بار بیاور و همیشه به یاد خدا باشند و همیشه راه راست را در زندگی‌شان انتخاب کندد و در راه رضای خداوند متعال قدم بگذارند.

یک خواب یا رویا
یک روز خواب دیدم که یکی از فامیل‌های نزدیکمان به منزل ما آمدند و گفتند: بیا برویم منزل ننه (مادر آقای اشرفی) من حاضر شدم و به بیرون از منزل آمدم که یک ماشین قرمز رنگ را دیدم و گفتم با این می‌خواهیم برویم؟ گفتند: بله. در آن ماشین، یک پتوی قرمز رنگ هم بود. گفتم این پتو برای چه کسی است گفتند برای چشم‌روشنی می‌بریم. در راه به یک قبرستان رسیدیم من گفتم چرا اینجا ما می‌آییم؟ اینجا قبرستان است! ایشان گفتند: بیا برویم و مادرم را ببین ما به یک ساختمان رسیدیم من زمانی که خواستم داخل بروم مادرشان گفتند: نه تو هنوز نیا! نوبت تو هنوز نشده و زمانی که خواستم کفش‌هایم را در بیاورم، شهید گفتند: نه در نیاور از اینجا برو. بعد از مدتی وقتی خواستم به منزل بروم دیدم ایشان نیستند. گفتند: من چگونه به خانه بروم؟ آقای اشرفی نیستند یک دفعه دیدم چند قدم پایین‌تر کنار دو پرچم ایستاده‌اند و به من گفتند: من نرفته‌ام بیایید اینجا.

به نقل از فرزند شهید
پرواز دسته جمعی
با اینکه سن زیادی نداشتم ولی خوب یادم می‌آید. پدر هر وقت از جبهه می‌آمد برای ما کلی از خاطرات و دوستانش و دلاوری‌های رزمنده‌ها صحبت می‌کرد. سال ۱۳۶۵ اولین روز عید یعنی اول فروردین پدر برای چهارمین بار از طرف بسیج به جبهه اعزام شد. قبل از رفتن خواب دیده بود که یکی از دوستانش شهید شده است. روز چهارم فروردین سه روز بعد از اعزام ایشان، خبر مجروح شدن پدر توسط یکی از اقوام نزدیک به ما رسید. در عین حال با خبر شدیم که همان دوست نامبرده‌ی پدرم نیز شهید شده است.
به خاطر این که آن موقع فقط ۴ سال و ۹ ماه سن داشتم نمی‌توانستم پدر را در بیمارستان بستری شده بود ملاقات کنم تا اینکه بعد از انتظاری طولانی ۳۵ روز بعد از مجروح شدن پدر، یعنی هفتم اردیبهشت دکتر به ایشان اجازه داد که به حیاط بیمارستان بیاید و من و برادر کوچکترم او را از نزدیک ببینیم. پدر خیلی ضعیف شده بود. از او خواستم تا جریان مجروح شدنش را خودش برایمان تعریف کند. او گفت: «همه چیز خواست خدا بود. راننده‌ای که باید گاردریل را به خط می‌رساند شهید شده بود. از این سو، خواستم تا این کار را من انجام دهم. در راه به چند شهید و یک زخمی برخوردم. اتومبیل را نگهداشتم تا به مجروح کمک کنم. ناگهان عراقی‌ها بمب شیمیایی زدند. تنها چیزی که از آن لحظه‌ها خاطرم می‌آید هوای مه‌آلود و گرد و غبار سوزش‌ها و سرفه‌های شدید می‌باشد. اما من خدا را شکر می‌کنم و راضی هستم به رضای خدا. قبل از اینکه پانسمان چشمم را باز کنند دنیای دنیای قشنگی را می‌دیدم. می‌دیدم که با دوستانم با همرزمانم در یک سفره نشسته‌ایم. می‌دیدم که با پر و بال‌های سفیدیکه داریم می‌خواهیم پرواز دسته‌جمعی بکنیم. همه جا، همه چیز روشن و نورانی بود تا اینکه پانسمان چشمم را باز کردند. حیف که از آن روز به بعد دیگر هرگز آن چیزها را نمی‌بینم». من هیچ‌‍وقت این حرف‌های پدرم را از یاد نمی‌برم.

به نقل ازمعصومه زنجانی، همسر شهید
قلبم فدای رهبر
شهید بزرگوار ابراهیم اشرفی مبارزات زیادی در زمینه‌های مذهبی و سیاسی در دوران قبل از پیروزی انقلاب انجام می‌دادند. به شکل‌های مختلف؛ شرکت در راهپیمایی‌ها، انجام مأموریت‌های مختلفی که از طرف حاج آقای مسجد محل به ایشان محول می‌شد، پخش کردن اعلامیه‌ و ….
شب ۲۰ بهمن حدود ساعت ۱:۳۰ بامداد ایشان از منزل خارج شدند. ما به این طور رفتن‌ها عادت کرده بودیم. این بار تنها نرفته بودند با یکی از آقایان همسایه رفته بودند. صبح که شد با خبر شدیم که آن مرد همسایه آمده ولی خبری از شهید اشرفی نشد. ما نگران شدیم و رفتیم سراغ ایشان را از آقای همسایه گرفتیم. ایشان گفتند. نگران نباشید داخل جمعیت ما همدیگر را گم کردیم. حتما می‌آید. او سعی می‌کرد ما را دلداری دهد. ولی این بار شهید شهید خیلی دیر کرد. ما فکر کردیم که حتما اتفاقی برای ایشان افتاده است. تا اینکه ساعت ۹ شب همون روز ۲۰ بهمن بالاخره تشریف آوردند در حالی که شاد و خندان بودند. می‌گفتند: آدم می‌رود بیرون کیف می‌کند. جوان‌های مسلمان و مشتاق را می‌بیند کیف می‌کند. امروز یک جوان را دیدم که تا عمر دارم یادم نمی‌رود. یک پسر ۱۴ ساله، تیر خورده بود، نزدیک قلبش رفتم کمکش کنم. سوار آمبولانس شدیم . دائم با آن حال و روزش زیر لبش زمزمه می‌کرد: «قلبم فدای رهبر». ما باید این جوان‌ها را تاج سرمان کنیم و قدرشان را بدانیم.

به نقل از مادر شهید
در زمان انقلاب یک شب که حکومت نظامی اعلام شده بود، نگران پسرم بودم منتظر بودم ببینم آیا امشب هم برای تظاهرات یا احیانا پخش اعلامیه و دیوار نوشت می‌رود یا خیر. همین که سایه‌ی او را پشت پرده‌ی اتاقم دیدم از جا بلند شده و سریع خود را به حیاط رساندم. وقتی مرا دید با تعجب پرسید: مادر هنوز نخوابیدی؟ گفتم: پسرم اگر به بیرون بروی از تو نمی‌گذرم تو زن و فرزند داری و به آن‌ها فکر کن اما گوش نکرد ناچار پشت در افتادم گفتم: اگر می‌خواهی بیرون بروی باید از روی من عبور کنی. آرام با لبخند گفت: مگر شهیدان انقلاب مثل شما مادر مهربان و دلسوز نداشتند؟ مگر زن و فرزند نداشتند؟ هزاران مادر و زن و بچه‌ی چشم انتظار زندانیان سیاسی هستند. مادر من باید بروم مرا حلال کن. با گفتن این حرف‌ها مرا آرام کرد و باز هم مثل شب‌های گذشته رفت.

دختر شهید نقل می‌کند که
سال ۱۳۶۵ وقتی پدر شیمیایی شد و در بیمارستان بستری بود یک روز خانواده برای ملاقات مرا همراه خود بردند. وقتی وارد بیمارستان شدم شور عجیبی داشتم به اتاق پدرم که رسیدم به محض دیدن سر و صورت پدر و اینکه چشمانش را بسته بودند ناراحت شده و از شدت ناراحتی در جا خشکم زد. حتی نتوانستم جلو بروم یا سلام کنم. ناگهان پدر صدایم کرد و گفت دخترم چرا جلو نمی‌آیی؟ این در حالی بود که من اصلا صدایی از خودم در نیاورده بودم گفتم پدر سلام چطور متوجه من شدی؟ گفت تو را ندیدم اما حس کردم.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.