بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرهای از شهید علیاعظم اسدی
به نقل از علی اسدی، عموزاده
روزها و ایام همچو نسیمی گذر میکنند و میروند و تنها تسکین بخش لحظات، خاطرات و یادگاریهای توام با فراز و نشیب زندگی است که به یادگار میماند. یاد آن روزها بخیر. روزهای جنگ و شهادت یاد شهیدان راه خدا و امام خیمنی (ره) خلاصهی مقدمه «شهدا شمع محفل بشریتند».
خدا رحمت کند اعظم عمویم را. مردی غیور بلندهمت، متعهد و مهربان بود برای اینکه یادی از او بعمل آمده باشد چند خاطره به رشته تحریر در میآورم: تقریبا آخر پاییز بود پدرم میگفت: وقتی در میدان محمدیه میوهفروشی داشتیم. و من با استاد حاج ابوالفضل میوهفروش کار میکردم اعظم عمویت در کمیته در کنار پاسداران برای خدمت به کشور اسلامی مشغول بود.
خلاصه روزی از روزها مادر استادم گفت: که امشب بریم ارز بگیریم چون میخواست به حج عمره برود. و برای هر چه سریعتر شدن کارش عجله میکرد. خلاصه من بدون اینکه به کسی اطلاع بدهم همراه حاج خانم رفتیم بدنبال ارز. از طرفی چون به کسی اطلاع نداده بودم همسر و بقیه نگران من شده بودند. آخر سر خانمم رفت به اعظم عمویم گفت که من (عیسی) نیامدهام اعظم عمویم هم نگران و با دلهره نمیدانست که چه کار کند.
بعد با خود گفت: که حتما رفته است خانهی (استادش) پس ابتدا رفت آنجا. ولی استاد گفت که عیسی به اینجا نیامده است.
بنده خدا اعظم عمویم افتاد بدنبال من در کوچه پس کوچهها. تقریبا شاید نزدیکیهای شهر بود که من از بانک مرکزی که برای خرید ارز رفته بودم. بر میگشتم در یک لحظه با کمال تعجب دیدم که اعظم عمو به دنبال من میگردد و تا بدان وقت در کوچهها قدمزنان در پی من بوده است. با خود گفتم نکند اتفاقی افتاده باشد. بعد نزدیکش شدم. ناگهان دیدم عمویم رو به من کرد. چهرهای نورانی داشت اما نگرانی بر چهرهاش نقش بسته بود. پرسیدم که الان اینجا چه میکنی ؟
او هم از من سوال کرد تا به حال کجا بودی؟ خلاصه با سوالات مختلف و تعریف کردن کاری که انجام داده بودم، نگرانیها برطرف شد و هر دو راهی منزل مستاجریمان شدیم. این اتفاق نشان داد که عمویم چه قدر نگران حال من بوده است. با آن شرایط بحرانی اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و حملات گوناگون و مختلف منافقان به شخصیتها و بزرگان کشورمان، خدا روح همگی را شاد کند.
حکایت قورمهسبزی
همسر اعظمعموی شهیدم خندان خانم بود. دستپخت نسبتا خوبی داشت با اینکه بچهها در آن خانهی کوچک خیلی اذیت میکردند. او مجبور بود همهی کارها را برعهده بگیرد. مادرم میگوید: علی جان! تقریبا تو دو یا سه سال داشتی. روزی زنعمو خندان داشت غذا میپخت. ناگهان دید که اعظمعمو وارد منزل شد همراه با اسلحهی دائمیاش. اما این دفعه پشت کولهاش یک گونی همراه خود داشت میآورد. همه تعجب کردند که داخل گونی چه چیزی وجود دارد. از قضا دیدیم که گونی دارد یواش،یواش تکان میخورد.
کمکم صدایی درآمد و بر تعجب ما افزود. همه هم از اعظمعمو میترسیدند که بپرسند. داخل گونی چیست. بالاخره پس از لحظاتی گونی را به زمین افکند و یک صدای «آخ» بلندی از گونی به گوش همگی رسید.
بعد عمو در گونی را باز کرد و علیرضا و محمدرضا پسرهایش را از داخل آن بیرون انداخت و به هر کدام یک سیلی نوش جان کرد. خلاصه با هر سر و صدایی زنعمو گفت: جریان چیست؟ و چرا میزنی؟ عمویم با همان لهجهی ترکیاش برگشت و به او گفت تو هم با این بچههایت! داشتند توی خرابه و جوب کثیف، باز میکردند. به همین خاطر آنها را با کتک داخل گونی انداخته و به خانه آوردم. القصه این تا به اینجای ماجرا بعد از ساعاتی وقت نهار شد. و نوبت نهار خوردنه. همانطور که گفتم زنعمو آن روز قورمهسبزی خوشمزهای ترتیب داده بود.
و من هم با آن سن کم که عقلم به جایی نمیرسید طبق معمول ظرف غذای مخصوص خودم را برداشتم و رفتم جلوی در خانه عمواعظم خودمان زنعمو لبخندی به من زد و بازهم ظرف غذای من را پر کرد. آن طور که مادرم میگفت من هم همیشه تا غذا را میگرفتم از اتاق آنها دور میشدم و میآمدم و در راهرو جلوی درب اتاقک خودمان و شروع به خوردن غذا میکردم.
اما یک دفعه تا آمدم که بروم و غذا بخورم اعظمعمو آمد سراغم و گفت: (با لهجه و زبان ترکی) آهای هیچ معلوم است کجا میروی؟ مال مفت و دل بیرحم. چرا وقتی غذا میگیری، فوری مثل موش فرار کرده و میروی جلوی خانه خودتان غذا میخوری؟ (خلاصه عمو با قیافهی خشمگین که داشت با من شوخی میکرد) و من هم چون عقلم نمیرسید. فوری زدم زیر گریه و با حالت گریهکنان میخواستم بروم پیش مادرم. اما تا گریه کردم، عمویم مرا به آغوش کشید و با چشمان پرنورش به من لبخندی زد و باز هم شوخی را از سرگرفت.
پسرعموهایم یعنی غلامرضا، حسین، علیرضا، محمدرضا همگیشان با چشم حسادت به من نگاه میکردند و دنبال فرصت بودند تا مرا کتک بزنند. اما اعظمعمو رفت و برای من هم قورمهسبزی آورد و با همدیگر شروع به خوردن غذا کردیم.
واقعا خوشا به آن روزها. همیشه مادرم حسرت روزهای گذشته را میخورد که تازه عروس شده بود و در آن منزل با پدرم در کنار منزل اعظمعموی شهیدم زندگی میکرد. و همیشه از آن لحظات شیرین تعریف گرم گرمی میکند.
واقعا عجب شعری است که شاعر برای خوانندهاش سروده است.
«در خاطرم زنده شد یاد فاطمیون —- یاد شلمچه، یاد فکه، یاد مجنون»
یاد آر، ز شمع مرده یاد آر
پدرم میگوید ۱۵ شهریور بود که من در مغازه میوهفروشی خودمان روبهروی کوچه جعفری در بازار آهن اطراف میدان محمدیه بودم. اعظم عمویم از جلوی مغازه عبور میکرد. به من سلامی داد و گفت من دارم میروم خانه که سری بزنم کاری باری نداری؟ چون مثل همیشه میخواهیم با ماشین غذا ببریم پایگاه. من هم گفتم سلامی برسان و کاری ندارم… بعد از مدت کوتاهی ناگهان صدای انفجار مهیبی به هوا بلند شد و صدا در کوچهها پیچید و شیشهها به لرزه در آمد و بعضا شکسته شدند. در دلم نگرانی عمیقی به وجود آمد. و با خودم فکر کردم که نکند اتفاقی افتاده باشد. با تفکرات و بدگمانیهای مختلف راهی بازار گلوبندک شدم. ولی فایدهای نداشت. اتفاقا برادرِ اعظمعمو، محمد آقا را نیز در آنجا دیدم.
او نیز نگران و دلهره، مانند آدمهای گیج این طرف و آن طرف میگشت. بعد از سلامی تعجیلی همراه همدیگر رفتیم به پارک شهر به سمت پزشک قانونی با چشمانی اشکبار و نالهکنان دیگر طوری شده بود که فهمیدیم اعظمعمو شهید شده است با چهرهای غمگین رفتیم سراغ فرماندهاش. او در ابتدا به دروغ گفت که اعظمعمو هنگام سحر رفته است به ماموریت فوری. خلاصه با هر بهانه گفت: شاید که کمیته مرکزی آنها را برای کاری خاص گمارده است. سر ما را با این سخنان گرم میکرد اما ما راضی نمیشدیم.
بالاخره به زبان آمد و با چهرهای غمگین گفت: علیاعظم اسدی همراه با بچه های دیگر داخل ماشین بودند. وقتی که دور زدند ماشین منفجر شد و منافقان آنها را به درجه شهادت رساندند.
یکی از عکاسان خبری عکسی از پیکر سراسر سوخته و به خون کشیده شده او در پزشک قانونی انداخت، که هنوز هم در منزل زنعمویم نگهداری میکند. بگذریم. از همسران شهیدان خانم حاجی واحدی تماس گرفت و گفت: چه اتفاقی افتاده است؟ فرمانده او را به آرامش دعوت کرد و آرام آرام قضیه را برایش تعریف کرد. خلاصه من شک کردم و از علیآقا (فرمانده) پرسیدم حالا به بچهها و همسرش چه بگویم؟ این خبر را چه طوری به خانهی آن شهید ببرم؟ آن قدر گریه کردم که دیگر حال برگشتن به خانه را نداشتم اما هر طوری که بود از پزشک قانونی بیرون آمدم و روانه به سوی منزل شدم. هزاران هزار فکر و ماتم در دلم بود که چه بگویم؟
وقتی رسیدم به خانه تقریبا دیر وقت شده بود و اذان گفته شده بود. بچههای شهید همچون حضرت رقیه خاتون گریهکنان آمدند پیش من و محمد آقا گفتند: عمو بابامون کو؟ عموجون بابامون میخواییم. آنقدر گفتند بابا، بابا. دیگر طاقت نیاوردیم. و به دروغ گفتیم بابا رفته ماموریت. این را گفتیم و گریهکنان در دلمان رفتیم کنج اتاقکی و در را بستیم گریه کردیم که گریه کردیم.
بچهها فهمیدند که بابا شهید شده. خندان خانم هم پرسید و دیگر همه فهمیدند که چه اتفاقی افتاده است. آن شب همچون حضرت زینب و حضرت رقیه در آن خرابهها ما نیز در آن خانهی خلوت شروع به گریه و ماتم و داغداری نمودیم.
بچهها بابایشان را از دست داده بودند. پدر و مادر اعظمعمو نیز در ده بودند و خبری نداشتند. بعد از گذشت تاریکی شب هنگام سپیده دم سحری شد. همگی همراه همدیگر رفتیم برای تشیع جنازهی شهدا. مورخ ۱۷ شهریور سال ۱۳۶۱ بود که پیکر مطهر شهداء گلگونکفن که یکی از آنها سرباز امام زمان و نائبش خمینی کبیر علیاعظم اسدی عموی ما بود، صورت گرفت. و همگی همراه با کاروان شهداء دستهجمعی به سمت بهشت زهرا سلاماللهعلیها رهسپار شدیم. و همان شعر معروف: ما ز دریاییم و دریا میرویم ما ز بالاییم و بالا میرویم در خاطرم زنده شد. این خاطرات را پدرم گاها برایمان تعریف میکند و همیشه میگوید که اعظمعمو چه محبتی نسبت به همگی ما داشت. و آن چنان جان خود را فدای اسلام ناب محمدی صلیاللهعلیهوآلهوسلم نمود که همگی در حسرتش مات ماندیم.
استاد مطهری: تمثیل شهید مثل شمع است خدمتش از نوع سوخته شدن و فانی شدن و پرتوافکندن است تا دیگران در این پرتو که به بهای نیستی او تمام شده است بنشینند و آسایش بیابند. خدای متعال است که توفیق شهادت میدهد. و این چنین بود که امام راحل فرودند: «شهدا در قهقههی مستانهیشان عند ربهم یرزقونند». یا مهدی عجل علی ظهورک. والسلام
علی اسدی ۵ شهریور ۱۳۷۹
ثبت دیدگاه