نیروهای تازه اعزام شده وارد پادگان جنداللّه سردشت شدند، آنهارا در مسجد پادگان اسکان دادیم .همان شب ساعت ۱۲پستم تمام شد. خسته به سمت آسایشگاه راه افتادم. آسایشگاه ما کنار مسجدبود,صدای بچه های جدیدازمسجدشنیده می شد.
اسلحه ام راروی زمین گذاشتم وخم شدم تا بند پوتین هایم را باز کنم، ناگهان صدای تیراندازی از پشت سرم شنیدم، خواستم سلاحم را بردارم تابه سمتش تیراندازی کنم، که ناگهان یک گلوله ی ارپی جی به سمت مسجد شلیک شد. با انفجار آن درب مسجدازجا کنده شد، دود وآتش همه جا را گرفت.
موج انفجار مرا به شدت به دیوار کنار کوبید.از گوش هایم خون می آمد و از ناحیه ی دست و بازو وشکمم احساس سوزش می کردم. از خیسی لباسهایم فهمیدم که خون ریزی کرده ام. ترکش چندجای بدنم راگرفته بود. از داخل مسجد صدای زخمی هایی که کمک می خواستند را می شنیدم.
تعدادی ازبچه ها در آتش سوختند وبوی گوشت سوخته توی مشامم مپیچید. بعضی ها دست وپایشان قطع شده بود.نمی توانستم کاری انجام بدهم. به خودم می پیچیدم، چشم هایم باز نمی شد.
فرمانده ی گردان ضربت بادیدن این وضعیت بلافاصله من راسوار جیپ ۱۰۶کرد.چند نفری هم سوارشدند، تامرا به بیمارستان برسانند خواستیم ازپادگان خارج شویم که ضدانقلاب ها مارا به رگبار بستند. در پی آن دوستانم به سمت آنها شلیک می کردند .
دشمن نیز مارا زیر آتش خودگرفته بودند تاراننده نتواند از محل خارج شود. به هر شکل بود به بیمارستان شهر رسیدیم. سید منصوربیاتیان نیزآنجاحضورداشت. پیشانیم را بوسیدوگفت من باید به پادگان برگردم، ساعت مچی اش را درآورد وبه دست من بست؛ تاکید کرد دو نفر از نیروها کنارم بمانند وخودش رفت.
آن روزها بیمارستان هاهم امنیت نداشتند. بعداز مداوای اولیه فهمیدم ازناحیه دست وشکم مجروح شده ام، موج انفجار هم مرا گرفته بود. برایم سوال شده بودکه چرا از بین آن همه زخمی و شهید؛ فرمانده تاکید می نمودند تا مرا به بیمارستان برسانند!
گاهی اوقات درحیاط بیمارستان قدم می زدم ولی فکرم پیش بچه ها بود.دوست داشتم زودتر به آنها ملحق شوم. یک روز که روی سکوی گوشه ی حیاط بیمارستان نشسته بودم ؛ پشت سرم متوجه یک جفت پوتین نو شدم. دستم را درازکردم تا پوتین هارابردارم. هرچه تلاش کردم نتوانستم پوتین هارابردارم .کمی دقت کردم فهمیدم جنازه ی چند عراقی است که آنها را کنارهم گذاشته اند ورویشان یک پتوانداخته اند .سریع دست هایم راشستم، لباس هایم راعوض کردم وبه پادگان برگشتم.
با دیدن بچه ها وفرمانده خوشحال شدم. بی مقدمه پرسیدم آن شب چه اتفاقی درپادگان افتاد؟ درپاسخ به من گفت: نفوذی ها اتاقک کنار مسجدکه انبار مهمات بودرا هدف قراردادند، ولی خوشبختانه گلوله آر پی جی نتوانست به دیوار نفوذ کند.
از فرمانده پرسیدم چرا بین آن همه زخمی مرا به بیمارستان رساندید؟ بالبخند گفت: تو کوچک ترین عضواین گروه بودی،اگر اتفاقی برایت می افتاد بچه ها روحیه شون رامی باختند، اگر مشکلی برایت پیش می آمد خودم رانمی بخشیدم.این فرمانده قهرمان در یکی از درگیری ها با کومله دمکرات درتاریخ۶۳\۷\۱۵ به شهادت رسیدند.روح اش شادویادش گرامی باد.
راوی:خلیل عباسی
ثبت دیدگاه