حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
کمک بخاطر امام زمان
2

زمستان سال ۱۳۹۰ بود. در اتوبوس و در انتظار دیدن حرم حضرت اباعبدالله( ع) بودم، ولی از اول سفر انگار نگاه آن مرد بر رویم سنگینی میکرد! که بالاخره به حرف آمد و پرسید:آیا شهید “مش عیسی محمدلو” با شما نسبتی دارد؟ گفتم: بله. ابوی بنده است! چشمش پُر از اشک شد. پیشانی من را […]

پ
پ

زمستان سال ۱۳۹۰ بود. در اتوبوس و در انتظار دیدن حرم حضرت اباعبدالله( ع) بودم، ولی از اول سفر انگار نگاه آن مرد بر رویم سنگینی میکرد! که بالاخره به حرف آمد و پرسید:آیا شهید “مش عیسی محمدلو” با شما نسبتی دارد؟
گفتم: بله. ابوی بنده است!
چشمش پُر از اشک شد. پیشانی من را بوسید و بعد، نگاهی به چشمانم کرد و گفت: پدرت خیلی مرد بود!
پرسیدم: مگر شما پدرم را می شناسید؟
گفت: او از جثه مرد نحیفی بود؛ اما دست های پینه بسته ای داشت، که نشانه سال ها کار یدی بود.
او جذبه ای داشت که انسان را وادار به دوست داشتن و احترام می کرد.
آن مرد ادامه داد: هنوز انقلاب پیروز نشده بود. من، روبروی مغازه اش مغازه ای داشتم. گاهی دوستان من در مغازه ام جمع می شدند و با هم مشروب می خوردیم. ما برای اینکه “مش عیسی” متوجه شرابخواری ما نشود، آن نوشیدنی نجس را می ریختیم توی قوری و می گذاشتیم روی علاءالدینی که خاموش بود.
چند روزی بود که می دیدم یکی از معتادین و اراذل منطقه … به مغازه “مش عیسی” می آمد و از او چیزی می گرفت. دوستان من، طاقت نیاوردند و جلوی آن شخص را گرفتند و موضوع را از او پرسیدند.
او جواب داد: بخدا! “مش عیسی” خودش به من گفته به مغازه ام بیا. او خو… خو… خودش به من پول میدهد!
من آمدم پیش “مش عیسی” و با احترام گفتم: اگر آن شخص که به مغازه تو رفت و آمد می کند، قصد اذیت تو را دارد، به من بگو تا با دوستانم او را ادب کنیم و گوش مالی بدیم.
پدر خدا بیامرز تو، با لبخند ملیحی، سرش را بلند کرد و گفت: شما کاری نداشته باشید.
این موضوع، باز تکرار شد و من دیگر طاقت نیاوردم و پیش “مش عیسی” رفتم و گفتم: تو اگر اجازه بدهی نَفَس آن مرد را ببُِرم!؟
پدرت دید حالم بد است. رو به من کرد و گفت: آن مرد، چند ماه پیش آمد توی مغازه من و گفت: مش عیسی! بخاطر امام زمان(عج) کمکم کن و یه پولی بده تا امورات زندگی من بگذرد. به این دلیل است که آن بنده خدا، از آن روز به بعد، هر روز پیش من می آید و من هم سعی می کنم کمکش کنم تا دست خالی از مغازه ام بیرون نرود.
من کمی فکر کردم و به پدرت گفتم: مگر نمی دانی او معتاد است و پولی که از تو می گیرد، به مواد می دهد!
مش عیسی جواب داد: او به من گفت بخاطر امام زمان عج کمکم کن.
و ادامه داد!
ببین! اگر آن مرد معتاد، به من می گفت که بخاطر امام زمان(عج) مغازه ات را به من تحویل بده و بیرون برو، به خدا قسم، بدون درنگ تحویلش می دادم؛ ولی او فقط کمک خواست و من هم به احترام امام زمان(عج) کمکش میکنم.

راوی: محمود محمدلو -فرزند شهید
ویرایش : مسعود بابازاده

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.