به ساعت ۱۱:۳۰ روز ۲۱ اسفند سال ۶۳ رسیدیم. صدای غرش میگ های عراقی که به سمت ما می آمدند یکباره فضا را پر کرد همه در بیرون سنگر پراکنده شدیم. با این که هواپیماها بالای سرمان بودند، من در حال دویدن می خواستم بیشتر دور شوم و بعد روی زمین بخوابم که یکهو به آسمان نگاه کردم و دیدم تعداد زیادی بمب در حال پایین آمدن است. بعدها فهمیدم که آن بمب ها خوشه ای بوده اند. به هر طرف خواستم بدوم دیدم در آنجا هم بمب به زمین نزدیک می شود در همان جایی که بودم زمین گیر شدم شاید یک ثانیه هم از زمین گیر شدنم نگذشته بود که بمب ها به زمین رسیدند به شکم روی زمین دراز کشیدم و تفنگم را به پشت گردنم گذاشتم تا اگر ترکشی به طرفم آمد، قطع نخاع نشوم.
بمب ها یکی یکی به زمین ریختند و منفجر شدند و از این انفجار غبار غلیظی به هوا بلند شد اما با لطف خداوند تلفات اگر هم بود، ناچیز بود. من چیزی به خاطر ندارم؛ چون بهداری سپاه مجروحان و شهدا را خیلی سریع جمع می کرد.
خبر می رسید که عملیات شروع شده است و نیروهای خط شکن خطوط دفاعی دشمن را شکسته و استحکامات و نیروهای بعثی را در هم کوبیده اند؛ اما رادیو شروع عملیات بدر را اعلام نمی کرد و مارش پیروزی پخش نمی شد. این موضوع باعث دلخوری و اعصاب خردی بچه ها می شد پخش شدن مارش پیروزی تأثیر فوق العاده مثبتی بر روحیه رزمنده ها داشت. با رادیوهای کوچکی که در دست بچه ها بود اخبار سراسری را پیگیری می کردیم.
بعد از ظهر روز ۲۱ اسفند ۶۳ گروهان ما را با تویوتاها حرکت دادند. در مسیر، تعدادی اسیر عراقی را که به عقب می بردند دیدیم پس از زمان خیلی کوتاهی به جایی رسیدیم که به آن «پد۶» می گفتند.
به محض رسیدن به پد به طرف سنگر اجتماعی هدایت شدیم گفتند به لحاظ امنیتی، خوب است در مدت زمان کوتاهی که در اینجا هستید کمتر از سنگر بیرون بروید. اگر هم بیرون رفتید هرگاه احساس خطر کردید سریع برگردید. آماده باش صددرصد باید رعایت می شد؛ یعنی هیچ کس نباید تجهیزات خود را باز می کرد. حس کنجکاوی من گل کرده بود به دوستم بشیر رحیمی پیشنهاد پرسه زدن در پد را دادم رفاقت چندساله ما آن قدر عمیق بود که روی حرف یکدیگر حرف نمی زدیم .
دورتادور پد، قایق های موتوری یک اندازه قرار داشت یکی دو تا هم قایق بزرگ و متفاوت وجود داشت چند ضدهوایی دولول و چهارلول هم در آنجا مستقر بود. قایق ها در قالب ستون های هفت هشت تایی مرتب رفت و آمد می کردند.
یک ستون هفت هشت تایی، که تازه رسیده بود داشت در کنار پد پهلو می گرفت. چقدر بی تاب بودم تا از اخبار آن طرف آب باخبر شوم. داخل قایق ها چند نفر مجروح و شهید و چهار نفر اسیر بود. بعضی از مجروحان با پای خود و بعضی هم با برانکارد وارد آمبولانس شدند.
شهدا جلیقه نجات نارنجی رنگی به تن داشتند. لباس هایشان خیس بود. رنگ صورت و دستهایشان کاملاً کبود و سیاه به نظر می رسید. هنگام حرکت دادن پیکرشان، آب از دهان و دماغ شان می ریخت، انگار ورم کرده بودند. به بشیر گفتم: اینها احتمالا غرق شده اند. سکاندار قایق که یک پاسدار وظیفه بود، صدایم را شنید و گفت: چند تا قایق با اصابت خمپاره واژگون شدند.
شهدا را به پشت تویوتا منتقل می کردند. یک نفر از دست ها و یک نفر هم از پاهایشان می گرفت و پیکرها را پشت ماشین می گذاشتند. پاسداری که مسئولیت حمل شهدا را داشت به ما تذکر داد که برویم و نگاه نکنیم. نگران بود که روحیه مان خراب شود واقعاً حرف درستی می زد.
بعد از این که همه شهدا را در پشت تویوتا گذاشتند، یک روکش برزنتی رویشان کشیدند احساس می کردم که دارند به شهدا بی احترامی می کنند. ناراحت می شدم کارشان را با تشییع شهدا و تقدسی که مردم برای آنها قائلند مقایسه می کردم و با خود می گفتم شاید فردا پس فردا نوبت ما باشه که این طوری به پشت جبهه منتقل بشیم. بازهم خودم را دلداری می دادم که اگر اینها با سرعت این کارها را نکنند ممکن است شهدا در دست عراقی ها بمانند.
از چهار اسیر عراقی، یک نفر درجه دار و سه نفر سرباز بودند. سربازها لباس معمولی پوشیده بودند و هیکل تقریباً درشتی داشتند. سنشان حدود ۲۳-۲۲ سال به نظر می رسید. از دست ها و لباس های خونی شان معلوم بود که زخمی شده اند اما روی پای خود راه می رفتند. هر کس را که می دیدند دستانشان را بالا می بردند و ملتمسانه الدخیل یا خمینی می گفتند غم و ترس و التماس از رفتار و نگاهشان می بارید.
آن درجه دار قد بلندی داشت به خاطر هیکل ورزشکاری اش خیلی شبیه صدام بود. لباس قورباغه ای نشان می داد که کماندو است. از ناحیه شکم گلوله خورده بود. سعی می کرد با فشار دادن دستش، جلوی خونریزی را بگیرد. در حالی که نشسته و به گونی های سنگر تکیه داده بود ، خشمگینانه به من و بشیر نگاه می کرد. با وجود اسارت، غرور و نخوت در چشمانش موج میزد. شاید فکر می کرد چگونه ممکن است بسیجیانی مثل من و بشیر اهل جبهه و جنگ باشیم و دمار از روزگار آنها درآوریم. آن روزها من و بشیر نوجوان هفده هجده ساله بودیم. من لاغراندام و بلندقد بودم. وزنم بیشتر از ۵۵ کیلو نبود. بشیر لاغرنبود ، اما قد نسبتا کوتاهی داشت. نگاه های تحقیر آمیز آن درجه دار حرصم را در می آورد. خیلی دلم می خواست به او بفهمانم که شما بدبخت هایی هستید که قبل از اسارت به دست ما، اسیر دست آدم ناخلفی به نام صدام شده اید. با وجود این که مطالب زیادی در رابطه با مدارا با اسیران خوانده و شنیده بودم باز تحریک می شدم که او را اذیت کنم. نزدیکتر رفتم با صدای بلند :گفتم قولوا الموت لصدام آن سه نفر سرباز بلند
گفتند: «الموت الصدام، الدخیل الخمینی» اما درجه دار زیر لب چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم. از نحوۀ نگاه آن سه نفر به او حدس می زدم که دارد غور اضافه میزند. هربار که با دقت به او نگاه می کردم قیافه صدام در ذهنم تداعی می شد. شیطان می گفت با یک تیر خلاصش کنم که ناگهان این شعر شهریار به ذهنم رسید
به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
راوی: کاظم سلیمی
برگرفته از کتاب وقتی به هوش آمدم
ثبت دیدگاه