در سنگر زیرزمینی گردان، نقاشی میکردم و موقع کار، آواز هم میخواندم. یک روز برادری وارد سنگر شد و با من احوالپرسی کرد و خسته نباشید گفت. من هم گوشۀ چشمی نگاهش کردم و با لحن لوطی منشی گفتم: «ساق اُل داداش!»
تابلوهای نقاشی ام را نگاه کرد و رفت. بعد از آن، چند باری هم برای دیدن تابلوهایم آمد و دستمریزاد گفت. با هم دوست شده بودیم و من، به یاد همان بار اول، همیشه با لحن داش مشتی با او صحبت میکردم.
یکروز با شهید میرزاعلی رستمخانی به جایی میرفتیم که همان دوستم را از دور دیدم. وقتی به ما رسید، سلام داد. من هم با لحن همیشگی گفتم: «هوی! نِجهسَن؟ یاخچیسان؟ هارا بِلَه ایشالّا؟»
آقای رستمخانی با آرنجش ضربه ای به من زد. دیدم که قیافه اش یک جوری شد. وقتی از او دور شدیم، گفت: «چرا اینطوری صحبت میکنی؟»
گفتم: «خب این برادر دوستمه، همیشه باهاش اینطوری حرف میزنم.»
پرسید: «میشناسی کیه؟»
بی تفاوت شانه بالا انداختم.
– چه میدونم! یه بنده خداس دیگه، با هم دوستیم. گاهی میاد نقاشی های منو تماشا میکنه. منم براش آواز میخونم.»
گفت: «ایشون آقای باکری، فرمانده لشگرمونه.»
سر جا خشکم زد.
– فرمانده لشگر! وای دَدَم وای. بدبخت شدم. حالا چه خاکی به سرم بریزم.
گفت: «مثل آدم باهاش صحبت کن.»
برگشتم و از پشت سر نگاهش کردم. احساس خوبم به او چند برابر شد. اما کم نیاوردم و به آقای رستمخانی گفتم: «تقصیر خودشه. اول خوب خودشو معرفی میکرد تا منم باهاش خوب صحبت میکردم!»
راوی: حسن ترخوانه
نویسنده: فرزاد بیات موحد
ثبت دیدگاه