به سوی جزیر ه ی مجنون
اسفند ۱۳۶۲ بود. ما در گردان امام حسین(ع) بودیم. خبرهای ناگواری از وضعیت گردان ولیعصر(عج) به ما می رسید. بسیاری از نیروها، شهید و مجروح و اسیر شده بودند. گردان ما باید سریعاً رزمنده هایش را به جزیره می رساند. ما در ساعت ۱۰ شب با ماشین های تویوتا مقداری از مسیر را طی کردیم و سپس با قایق های نظامی هاورکرافت که قابلیت عبور از سطح دریا، شن، باتلاق و چمن را دارد، به جزیره ی مجنون اعزام شدیم.
در جزیره، شبانه سوار ماشی نهای کمپرسی شدیم تا به مرکز درگیری اعزام شویم. ما می دانستیم که هواپیماها و توپخانه های عراقی با تمام توان رزمنده های ما را بمباران می کنند. ما دو روز در سنگرهایی که کنده بودیم ماندیم و روز سوم، عراق، پاتک شدید و سنگین خود را برای بازپس گیری جزیره شروع کرد.
هجوم صبحگاهی دشمن
ساعت ۶ صبح بود. عراق، خط اول ما را شکسته و با تانک هایش تا نزدیکی کانال پیشروی کرده بود.
فاصله ی سنگرهای ما با کانال ۳۰۰ – ۲۰۰ متر بود. آ ن طرف کانال عراقی ها و این طرف، ما مستقر بودیم. رزمنده ای که تجربه ی زیادی در جنگ داشت گفت: عراق تک زده. باید فرمانده و بچه ها را بیدار کنیم.من، میکائیل کریمی ۱ را بیدار کردم. او با بیسیم، فرمانده گردان را از موضوع باخبر کرد. فرمانده گردان، دستور داد کسی از سنگرها بیرون نیاید.سنگرها باهم فاصله داشت و برای در امان ماندن از حملات دشمن و تلفات احتمالی، در منطقه پخش شده بودیم.
پاتک شدید دشمن از ساعت ۶ صبح ۱۷ / ۱۲ / ۶۲ شروع شده بود. از زمین و آسمان بر سرمان بمب و گلوله می بارید.
صدای قرچ قرچ حرکت تانک های عراقی، از نزدیک به گوش می رسید.
عراقی ها به سنگرهای ما نزدیک می شدند. همه ی نیروها در سنگرها نشسته بودیم. تانک ها در ۲۰ متری کانال ایستاده بودند و با گلوله ی مستقیم خود، خاک ریزهای ما را نشانه می گرفتند. دشمن عقب هی خط ما را هم می کوبید و هیچ یک از رزمنده ها نمی توانست تحرکی از خود نشان دهد.
ترساندن دشمن توسط فرمانده گروهان
به ما دستور داده شد: هرچه موشک اضافی آرپی جی دارید بردارید. عراقی ها آتش شدیدی روی سرمان می ریختند. در اثر دود و گردوخاک ناشی از انفجار، نم یتوانستیم ۲۰متری اطراف مان را ببینیم. سمت چپ ما، خشکی و باتلاقی بود و سمت راست ما را آب فرا گرفته بود. از ساعت ۹ صبح شروع به پیشروی به سمت خاک ریزهای دشمن کردیم. ما به سمت آ نها می رفتیم و آ نها به سمت ما می آمدند. عراق، سه، چهار گردان ما را از کار انداخته و تلفات زیادی به آن ها وارد کرده بود.
در طول مسیری که حرکت می کردیم، صحنه های د لخراشی می دیدیم که تحملش برایمان سخت بود. یکی از رزمنده ها، سر نداشت، یکی دست نداشت، یک نفر پایش قطع شده بود. به هر طرف نگاه می کردیم، پیکر شهیدی روی زمین افتاده بود. آتش دشمن شدید بود و کمتر کسی توانسته بود سالم بماند.
بعضی از زخمی ها، افتان وخیزان، خود را به نیروهای خودی می رساندند. بعضی ها می گفتند: برادرا! راهتون رو ادامه بدین. بریم جلو.
ما، حدود ۴۰ نفر بودیم که در میان آتش و خون، توانستیم خودمان را به خاک ریز برسانیم. برادر رسول وزیری، میکائیل کریمی، با رگبار گلوله هایشان، جانانه می جنگیدند و از نیروهایمان دفاع می کردند. آن ها مانع تحرک بیشتر دشمن می شدند.
نزدیک ظهر بود که به خا کریز اول رسیدیم. توپ و خمپاره در سه، چهار متری ما به زمین می خورد و منفجر می شد. فرمانده گروهان ما، فریاد زد: بچه ها! باهم فاصله بگیرید و جدا شوید تا دشمن فکر کند نیروهایمان زیاد است.
او، ده ، پانزده نفر از بچه هایی را که آرپی جی داشتند، به طرف جاده فرستاد تا مانع حرکت ماشین های عراقی شوند که قصد قیچی کردن نیروهای ما را داشتند.
از یک گروهان ۱۲۰ نفره، فقط ۴۰ نفر توانستند خودشان را به نزدیک ترین خط درگیری با دشمن برسانند. آن ها یا شهید می شدند یا عقب می ماندند.
عراقی ها با تانک های خود جلو آمده بودند و رودرروی ما ایستاده بودند. آن ها نمی توانستند از کانال عبور کنند. با توپ مستقیم، خاک ریز را نشانه می گرفتند و در یک لحظه، خاک ریز به هوا می رفت و محو می شد.
ما نمی توانستیم سرمان را از خاک ریزها بلند کنیم. بااینکه برادر کوچکتر فرمانده ما به نام فضایل کریمی ۱۰ روز پیش در جزیره مجنون شهید شده بود، میکائیل آرام و قرار نداشت و شجاعانه به نیروها سرکشی می کرد.
برادر علی رستمی با تیربار، به طرف نیروهای پیاده ی عراقی که قصد پیشروی داشتند، شلیک می کرد و من هم به عنوان کمک تیربارچی به او کمک می کردم.
در آن وضعیت دشوار، روز عاشورا به یادم افتاد. این طرف، سلاح ما فقط کلاشنیکوف و آرپی جی و دوقبضه تیربار گیرینوف بود و آ ن طرف دریای س الح و امکاناتی که ابرقدرت ها در اختیارشان قرار داده بودند.
کمی از اذان ظهر گذشته بود که فرمانده از وضعیت ما پرسید. گفتیم: عراقی ها از کانال بیرون درآمد هاند و ب هطرف ما می آیند. هرچه تیراندازی م یکنیم، نمی توانیم مانع پیشروی آ نها شویم. رستمی، هرچه تیربار م یزد، کاری از پیش نم یبرد.
وضعیت دشوار
میکائیل، جلوتر آمد و خودش پشت تیربار نشست. دو بار از جایش بلند شد و پی درپی شلیک کرد. او توانست ۸- ۷ نفر از آن ها را از بین ببرد و ب یباکی سربازان مهاجم را به ترس مبدل کند. ما فرار سربازان عراقی را می دیدیم. در وضعیت دشواری قرار داشتیم. چشممان را به فرمانده دوخته بودیم و حرکات او را زیر نظر داشتیم.
فرمانده، برای سومین بار، از پشت خاک ریز بلند شد تا به تیراندازی ادامه دهد؛ اما گلول های به صورتش خورد و از پشت سرش بیرون درآمد. خون از سر و روی او فوران می کرد.
برادر رستمی، فرمانده را به کناری کشید و سر خونینش را روی زانویش گذاشت. او، با چهره ای گلگون، تلاش می کرد تا چند کلمه با ما دو نفر حرف بزند؛ اما نتوانست و دو دقیق هی دیگر، روحش به آسمان ها پرکشید و ما را در اندوهی جانکاه رها کرد.
ما برای مقاومت در برابر دشمنی که در چند قدمی ما بود، گلوله ای نداشتیم.
سریع، اسلحه و خشاب های فرمانده را برداشتیم و به طرف عراقی ها شلیک کردیم. معلوم بود عراقی ها، پس از تلفاتی که داده اند، ترسیده اند و نفراتشان جرئت جلو آمدن ندارند. مشکل ما، تانک هایی بودند که جلوی مان صف کشیده و با گلوله های توپ، مستقیم به خاک ریزهایمان شلیک می کردند.
شهادت فرمانده
دو، سه ساعت از شهادت فرمانده گذشته بود. هرازگاهی، چند موشک آرپی جی شلیک می کردیم که یا به هدف نمی خورد و اگر هم می خورد تأثیری به بدنه ی پولادین تانک های T72 نمی گذاشت.
اگر دقیق نشانه گیری می کردیم و از زیر بُرجک یا زنجیر تانک می زدیم، می توانستیم تانک را زمی نگیر کنیم. گلوله و موشک آرپ یجی کم بود و در اثر شدت آتش دشمن، کسی نمی توانست به ما مهمات برساند. ما از باقیمانده ی گلوله و مهمات شهدا استفاده می کردیم.
مجید آهومند و محمدحسین کریمی، پسرعموی میکائیل هم با ما بودند. از حدود ۲۰ نفر نیرو، دو، سه نفر شهید شده بودند.
ساعت ۳ بعدازظهر بود. بچه ها خبر آوردند که دشمن، جاده را قیچی کرده است. شنیدن این خبر، برایمان بسیار سخت و شکننده بود. ما به خاطر افتادن در باتلاق، پوتین ها و لبا سهایمان خیس و گِلی و سنگین شده بود.
بچه ها گفتند: پوتین هایمان را از پاهایمان بیرون آوریم تا اگر عراقی ها جلوتر آمدند، موقع دویدن، سریع تر بدویم تا اسیر نشویم
من با خودم گفتم: من ورزشکارم. اگر بنا شد اسیر شویم، من می توانم با همین پوتین ها بدوم. یکی، دو نفر گفتند: اگه برگردین عقب، دشمن با گلوله از پشت میزنه. کجا میرین؟ همین جا بمونیم بهتره..
دو، سه نفر به سمت جاده رفتیم تا ببینیم اوضاع از چه قرار است. تعدادی از بسیجی ها جاده را بسته بودند تا تانک ها و نفربرهای عراقی نتوانند رفت وآمد کنند. برگشتیم و بازهم چاره را در مقاومت دیدیم. حتی آبی برای نوشیدن باقی نمانده بود. بچه ها ناامید شده بودند و می گفتند دیگر خط شکسته و خاک ریزی باقی نمانده است.
کم کم تاریکی شب فرا می رسید و از شدت درگیری ها کاسته م یشد. واقعه ی غیرمنتظره ای اتفاق افتاد. از دور نیروهای گردانمان را دیدیم که با سرعت به سمت ما می آمدند. دلمان روشن شد. باهم روبوسی کردیم. فرماندهان، بار دیگربچه ها را منظم کردند.
پیام روح بخش امام خمینی(ره)
سربازان بعثی، از صبح روز بعد، بازهم پاتک خودشان را شروع کردند و این بار حجم آتش خود را دو برابر روز قبل کردند. رزمنده های زنجانی، با جان و دل مقاومت می کردند و تلاش های دشمن برای ورود به جزیره و تسخیر آن را ناکام می گذاشتند.
ما، سه شبانه روز مقاومت کردیم. جمعه، سومین روز مقاومت ما بود. یکی از رزمنده ها رادیویی پیدا کرده بود. مجید ارجمندفر، مهدی نظری و تعدادی از بچه ها دورهم جمع شدیم تا به رادیو گوش دهیم.
خطبه های نماز جمعه توسط آقای هاشمی رفسنجانی به طور مستقیم پخش می شد. او گفت، امام خمینی(ره) گفته اند: حفظ جزایر، حفظ آبروی اسلام و نظام جمهوری اسلامی است. ما اگر تعداد شهدای بیشتری هم بدهیم، این جزایر باید حفظ شوند.
با شنیدن این سخنرانی و ابلاغ پیام توسط خطیب نماز جمعه، بچه ها روحیه گرفتند. در همان روز، دو، سه گردان نیروی تازه نفس هم به خطوط دفاعی ما اضافه شدند.
به سوی جزیر ه ی مجنون اسفند ۱۳۶۲ بود. ما در گردان امام حسین(ع) بودیم. خبرهای ناگواری از وضعیت گردان ولیعصر(عج) به ما می رسید. بسیاری از نیروها، شهید و مجروح و اسیر شده بودند. گردان ما باید سریعاً رزمنده هایش را به جزیره می رساند. ما در ساعت ۱۰ شب با ماشین های تویوتا […]
ثبت دیدگاه