حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
غسل شهادت
4

بسم الله الرحمن الرحیم خاطره‌ای از شهید محمد همتی اگر می‌خواهید در جبهه‌های امیرالمؤمنین علیه‌السلام قرار بگیرید. بارزترین خصوصیت او در دوران حکومتش که مربوط به امروز من و شما می‌شود دو چیز است: یکی عدل اجتماعی، یکی زهد نسبت به دنیا. “مقام معظم رهبری” در دوازدهم شهریور سال ۱۳۴۶ در خانواده‌ای متدین و باایمان […]

پ
پ

بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره‌ای از شهید محمد همتی
اگر می‌خواهید در جبهه‌های امیرالمؤمنین علیه‌السلام قرار بگیرید. بارزترین خصوصیت او در دوران حکومتش که مربوط به امروز من و شما می‌شود دو چیز است: یکی عدل اجتماعی، یکی زهد نسبت به دنیا.
“مقام معظم رهبری”
در دوازدهم شهریور سال ۱۳۴۶ در خانواده‌ای متدین و باایمان در طارم‌سفلی کودکی به دنیا آمد که نامش را محمد نامیدند. محمد دومین فرزند خانواده بود، چند سال اول کودکیش را در این ده سپری کرد از همان زمان کودکی احساسات پاک مذهبی در درون او موج می‌زد بعد از چند سال به شهر قدس آمدند.
به نقل از مادر شهید:
محمد از سن شش سالگی نماز را شروع کرد و حتی یک روز نمازش را ترک نکرد. در دوران نوجوانی ضمن موفقیت در درس، علاقه زیادی به بسیج پیدا کرد و نامش را در بسیج شهر قدس نوشت و فعالیت‌های زیادی را انجام می‌داد. همه چیز را برای رضای خدا انجام می‌داد، از همان نوجوانی علاقه‌ی زیادی به شهادت پیدا کرده بود‌. فردی مهربان و با گذشت بود و با خانواده و دوستان با عطوفت رفتار می‌نمود علاقه‌ی زیادی به ائمه داشت، سر نماز دعای توسل می‌خواند و برای همه دعا می‌کرد و همیشه به مسجد می‌رفت. او خیلی به قناعت اهمیت می‌داد. مثلا اگر من دو نوع غذا درست می‌کردم ناراحت می‌شد و به من می‌گفت مادر جان همیشه سعی کن غذای ساده درست کنی، چون خیلی از مردم همین شهر حتی نان شب هم ندارند بعد ما چطور می‌توانیم دو نوع غذا بخوریم. محمد خیلی به جبهه کمک می‌کرد، مثلا اگر چیزی در خانه داشتیم نصف می‌کرد و به جبهه می‌فرستاد پتو و چیزهای دیگر هم برای رزمنده‌ها می‌فرستاد. ضبط صوتی‌مان خراب شده بود محمد به من گفت: مادر می‌خواهم ضبط را ببرم درسش کنم، من هم قبول کردم، بعد از مدتی از او پرسیدم پس ضبط را چه کردی؟ گفت فرستادم جبهه.
هیچ‌گاه لباس نو بر تن نمی‌کرد، یک روز من برایش پیراهنی خریدم پیراهن را چروکیده کرد و بعد پوشید از او پرسیدم پسرم چرا لباس را چروک کردی ، گفت: مادر خیلی‌ها پول ندارند لباس نو بپوشند نمی‌خواهم دل آن‌ها را به درد بیاورم و برای اینکه دل مرا نشکند لباس را پس نداد.
کارهایش مرا تعجب می‌کرد به حجاب خیلی اهمیت می‌داد. در همسایگی ما دختری بی‌حجاب بود، یک روز محمد به برادرش گفته بود جلوی خواهرت را بگیر و گرنه اگر او را در کوچه این چنین ببینم به خدا قسم پایش را می‌شکنم.
همیشه نماز و روزه‌اش را می‌گرفت، اما آخر ماه رمضان همان سالی که به شهادت رسید، مریض بود و سه روز روزه‌اش را نتوانست بگیرد و همچنین قضایش را هم نگرفته بود و زمانی که می‌خواست به جبهه برود ناراحت روزه‌اش بود که بعدا من برایش گرفتم. اگر خداوند از من قبول کند.
هر وقت کسی شهید می‌شد لباس مشکی بر تن می‌کرد و در تشییع جنازه‌اش شرکت می‌کرد. وقتی به مرخصی می‌آمد، خودش با ما بود ولی دلش در جبهه، به من می‌گفت: مادر جان ما داریم به راحتی در این جا زندگی می‌کنیم ولی در شهرهای مرز عراق، مردم یک روز آسایش ندارند، در آنجا ناموس و مملکت ما در خطر است، من نمی‌توانم راحت در خانه بنشینم در حالی که می‌دانم در آنجا چه خبر است. همیشه ورد زبانش جبهه بود، می‌گفت در جبهه به ما می‌گویند بسیجی بی‌ترمز.
محمد سه روز مداوم خواب دیده بود که برایمان تعریف کرد. شب اول را خواب امام حسین علیه‌السلام را می‌بیند که دست به صورت محمد می‌کشد و به او می‌گوید تو انسان پاک و درست‌کاری هستی. شب دوم خواب می‌بیند که به مسجد رفته و سرش هم به دیوار مسجد می‌خورد. در خواب می‌گوید من این جا چه کار می‌کنم؟ الآن مادرم نگران می‌شود، در همین حال یک سید نورانی به او می‌گوید من امام زمان هستم، من تو را به این جا آورده‌ام خودم هم تو را به خانه خواهم برد. شب سوم خواب حضرت عزرائیل را می‌بیند که به صورت یک جوان زیبا نمایان می‌شود. چند بار دور او می‌چرخد و بعد می‌گوید. من نمی‌توانم به تو دست بزنم، امام حسین علیه‌السلام به روی تو دست کشیده است.

به نقل از همرزم شهید:
او خیلی دوست داشت به خط مقدم برود ولی اجازه نمی‌دادند و او از این موضوع خیلی ناراحت بود و از شدت ناراحتی گریه می‌کرد تا این که اجازه‌ی رفتن را گرفت، در همین حال به کنار تانکر آب رفت و غسل شهادت را کرد، سپس آمد و مقداری حنا به دست‌های خود مالید و فقط یک لیوان چای نوشید و رفت و در همان هنگام ترکش به سینه او اصابت کرد و شربت شهادت را نوشید.

به نقل از مادر شهید:
در همان شب که پسرم شهید شده بود من خواب دیدم که پسرم آمد و گفت: مادر فردا مهمان داری و چادر من را برد. سیدی به من گفت: دخترم چادرت دیگر به دستت نخواهد رسید. بعد تیری به سمت چپ سینه‌ام اصابت کرد و درد خیلی شدیدی احساس کردم. وقتی که از خواب بیدار شدم هنوز آن درد را در سینه‌ام احساس می‌کردم و شروع به تمیز کردن خانه نمودم ولی آرام و قرار نداشتم که خبر شهادت محمد را در آن روز به من دادند.
گزیده ای از صحبت های پدر شهید :
اگر من می دانستم چنین پسری دارم دور سرش می چرخیدم اما او مایه افتخار ماست آنها جانشان را برای آزادی مملکت و ناموس کشور فدا کردند ولی هنوز خیلی از مردم این خون های پاک را نادیده گرفته و فراموش کرده اند که جوان های ما برای چه شهید شده اند . آنها علی وار جانشان را در طبق اخلاص نهادند . والسلام

محمد همتی محمد همتی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.