اوایل بهار بود. محمد از مدرسه به خانه برگشت. غذا آماده بود. هر روز که از مدرسه به خانه می آمد، عجله ای برای خوردن ناهار نداشت ولی آن روز که از مدرسه برگشت روکرد و به من گفت که مادر غذا آماده است؟ من خیلی گرسنه هستم.
به آشپزخانه رفتم غذا را آماده کنم، زمانی که غذایش را آماده کردم، محمد را صدا کردم که بیاید غذایش را بخورد که دیدم محمد در خانه نیست.
موقعی که از خواهرش پرسیدم محمد کجا رفته، گفت؛ محمد از پنجره به بیرون رفت، تازه فهمیدم علت کارش چه بود، یاد کارش افتادم. موقعی که از مدرسه برگشته بود، کفشش را زیر پنجره گذاشت.
من چادرم را به سر کردم . در پی جستجوی او بیرون رفتم. وقتی که جلوی بسیج رسیدم ، دیدم که تعدادی جوان جلوی بسیج ایستاده اند، منتظرند که ماشین بیاید و به جبهه بروند. موقعی که جلو رفتم محمد خود را در بین آنها دیدم. جلوتر رفتم، دست محمد را گرفتم و کشیدم گفتم اینجا چه کار می کنی؟ مگر تو نبودی که گفتی من گرسنه ام، گفت اجازه بده که با دوستانم به جبهه بروم ولی من دستش را رها نمی کردم. محمد با گریه و التماس خواهش کرد، اجازه بدهم به جبهه برود.
من که از ته دل راضی به رفتن او نبودم، مجبور شدم اجازه بدهم با دوستانش برود. وقتی که اجازه دادم، چنان صورتم را غرق بوسه کرد. رفت جبهه و آنجا نیز با دوستش با هم بودند. ولی در عملیات کربلای ۸ محمد مفقود شد.
خاطره ای از شهید محمد بیات
ثبت دیدگاه