حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
شور و تکاپوی روزهای انقلاب
1

خاطرات بانوی انقلابی خانم فروغ منهی مادر شهیدان خالقی پور از روزهای انقلاب برگرفته از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است به قلم زینب عرفانیان زهرا یک ساله بود که انقلاب شد. انقلابی­ ها شب و روز نداشتند. ضد انقلاب هم همین­طور. هرکس رفتنی بود بارش را بست و از ایران رفت. خیلی­ها به محمودآقا […]

پ
پ

خاطرات بانوی انقلابی خانم فروغ منهی مادر شهیدان خالقی پور از روزهای انقلاب

برگرفته از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است

به قلم زینب عرفانیان

زهرا یک ساله بود که انقلاب شد. انقلابی­ ها شب و روز نداشتند. ضد انقلاب هم همین­طور. هرکس رفتنی بود بارش را بست و از ایران رفت. خیلی­ها به محمودآقا پیشنهاد می­دادند ما هم به خارج از کشور برویم­؛ ولی کو گوش شنوا؟ هر روز می­رفت، در بنگاه دوستش می­نشست و علیه حکومت حرف می­زد. بهش می­گفتند:

 حاج محمود برات پاپوش می­دوزندها. چه کار به کار شاه داری؟

       این حرف‌ها به خرجش نمی­رفت آن­قدر گفت و گفت تا ۱۱ یک روز صبح دو ژاندارم دنبالش آمدند. گفتند باید همراهشان برود و به سوالاتشان جواب بدهد. تا برود و بیاید مردم و زنده شدم. بالاخره نزدیک مغرب به خانه برگشت. برده بودندش به ساختمانی که نفهمیده بود کجاست. اول توپ و تشر زده بودند که چرا حرف­های گنده از دهنش می­زند و کاسب را چه به این غلط­ها؟ بعد هم تعهد گرفته بودند که دیگر مراقب حرف­هایش علیه شاهنشاه باشد. چقدر هم محمودآقا گوش داد و دیگر علیه شاه حرف نزد. از فردایش بیشتر می­گفت و به همه وعده می­داد: « شاه رفتنی است».

     روزهای انقلاب هر روز تظاهرات می­رفتیم. پیاده رفتن با چهار تا بچه سخته بود. زهرا هم مدام می­خواست روی دوش پدرش بنشیند. مجبور بودیم از میدان انقلاب تا آزادی را با ماشین برویم. یک بار یکی از اقوام هم همراهمان بود. پسر کوچکش را از پنجره بیرون برد و شروع کرد به شعار دادن:

     مردم چرا نشستین؟ اینجا شد فلسطین.

     مردی که داشت کنار ماشین ما پیاده می­رفت به سر رضا دست کشید و گفت:

     پسرم فعلا که شما نشستین، ما داریم راه میایم.

      بچه ­ها زدند زیر خنده. تا به میدان آزادی برسیم، از هر پنجره عقب دو کله بیرون زده بود. شعار می­دادند و می­خندیدند. کار هر روزمان همین بود. صبح بعد از صبحانه می­رفتیم و ظهر  برمی­ گشتیم. خسته می­ شدیم ولی به نظر محمودآقا ارزشش را داشت. همه­مان را انقلابی بار آورد.

      ۲۶ دی ماه که شاه فرار کرد، تا ۱۲ بهمن و ورود امام به ایران، مردم هر روز در خیابان­ها بودند. روز ورود امام، به خیابان انقلاب رفتیم. یک ساختمان نیمه کاره در کوچه فخر رازی. آن ساختمان ایستگاه انتظار شده بود. طبقه­های نیمه­ساز پر از جمعیت بود. زهرا بغلم، خودم را از پله­های خاکی به طبقه سوم رساندم. پسرها هم همراه پدرشان بودند. همه رده­های سنی را داشتیم. زهرای یکساله، علیرضای ۷ ساله، و رسول ۱۱ سالهو داوود  ۱۳ ساله. قرار بود امام به دانشگاه تهران بیاید؛ ولی ناگهان برنامه عوض شد. گفتند: « در بهشت زهرا سخنرانی می­کند»

      خودمان را به صالح­آباد رساندیم. از شدت جمعیت جاده بسته شده بود. ماشین را پارک کردیم و بقیه راه را پیاده بود رفتیم. داوود و رسول و محمودآقا، زهرا را نوبتی روی دوششان تا من خسته نشوم. سر و صورت مردها و چادر خانم­ها پر از خاک. سیاهی جمعیت همه بهشت زهرا را گرفته بود. جایگاه سخنرانی امام را از دور می­دیدم نمی­شد جلو رفت. هرچه گردن کشیدم ببینمشان نشد؛ فقط صدایشان را شنیدم:

        من به پشتیبانی از این ملت، دولت تعیین می­کنم.

       یاد محمد افتادم. هنوز داغش تازه بود. مثل داغ همه آن­ها که این سال­ها خونشان به ناحق ریخته شده بود اشک راه باز کرد.

     سرعت روزهای انقلاب بیشتر از روزهای دیگر بود. هر روز یک خبر جدید. کارم شده بود روزنامه خواندن. اتفاقات و بیانیه‌های پشت هم. دو سه روز به پیروزی انقلاب، برای دیدار امام به مدرسه رفاه رفتیم. من و داوود و حاجی. جمعیت، خیابان‌های اطراف را هم پر کرده بود.

  یک لحظه از داوود غافل شدم. بچه می­خواست از یک بلندی بپرد که زمین خورد و شلوارش پاره شد. این­قدر خجالتی بود که دیگر قدم از قدم برنداشت. فکر می­کرد الان همه شلوار پاره­اش را نگاه می­کنند. هرچه قربان صدقه­اش رفتم تا راه بیاید، قبول نکرد. با لپ­های گل­انداخته همان­جا ایستاده بود. آخر به شرطی کیفم را روی پارگی بگیرد و من هم با چادرم دورش را بپوشانم، تا ماشین رفت و سوار شد. این شد دیدار آن روز ما.

  با حمله گارد به پادگان نیروی هوایی همافران­، در تهران آتش جنگ خیابانی افروخته شد. کارکنان بهشت زهرا از خانه‌ها یخ جمع می­کردند تا روز تا روی جنازه­های دفن نشده بریزند. وانت­ها در کوچه­ها می­گشتند، برای کفن جنازه­ها ملحفه از مردم می­گرفتند. نیرو برای کندن قبرها کم بود. محمودآقا هر روز صبح برای کمک به بهشت‌زهرا می‌رفت و شب برمی­گشت.

بعد از ظهر روز ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ حکومت­نظامی اعلام کردند. امام فرمان شکستن حکومت­نظامی را صادر کردند. دوست داشتم در جریانات انقلاب از خانه بیرون بزنم؛ ولی محمود آقا اجازه نمی­داد. نقش من را تربیت بچه­ها می­دید. که بدبازاری بود برای منحرف شدن و سر از بیراهه درآوردن نوجوا­ن­ها. هر روز که خودش می­خواست بیرون برود؛ به عزیز می­سپرد که من و خواهرم ماهرخ از خانه بیرون نرویم.

 صدای جمعیت از پشت پنجره­ها وسوسه­مان می­کرد. هر کس چیزی دستش بود تفنگ، چوب و کوکتل مولوتوف. فریاد میزدند:

می­کشیم می­کشیم، آنکه برادرم کشت.

شروع به التماس به عزیز کردیم. از ما اصرار از او انکار. هرچه گفت خطر دارد و جواب محمودآقا را چه بدهم به خرجمان نرفت. دست آخر برای اینکه مهارمان کند، گفت:

 اگر رفتی بچه­ت رو هم ببر.

 فکر کرد با این حرف کوتاه می­آیم؛ ولی من از خدا خواسته قبول کردم. زهرا بغل گرفتم و راه افتادم. ماهرخ  هم دنبالم. زدیم در دل جمعیت. غوغایی بود. داغ و پرهیجان شعار می­دادیم که صدای تیرادازی پرده گوشم را لرزاند. زهرا را زیر چادرم پناه دادم. نزدیک کلانتری چهارراه دوم دخانیات جمعیت را به گلوله بسته بودند. مردم در خانه­هایشان را به روی تظاهرات‌کنندگان باز کردند تا پناهشان بدهند. خودم را در اولین حیاطی که درش باز بود انداختم ماهرخ هم دنبالم. یک چشمم به زهرا بود، یک چشمم به او که گم نشود. در آن جای تنگ و شلوغ، ناگهان دو نفر از خانم­ها شروع کردند به شعاردادن. در یک چشم به هم زدن همه چیز به هم ریخت. ترسیدماتفاق بدی بیفتد. زهرا را به خودم چسباندم، دست ماهرخ را گرفتم و بیرون زدم. راه رفته را یک­نفس دویدیم. دویدن با آن کفش­های پاشنه­بلند مصیبت بود، رویم را هم کیپ گرفته بودم که اگر کسی دید نشناسد و به محمودآقا نگوید.

روزهای انقلاب

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.