آماده نمودن خانواده برای شهادتش
در سال ۱۳۵۷ ازدواج کردم و مدت کمی بعد از آن برای زندگی به تهران رفتیم من که در خانوادهای صمیمی و پرجمعیت بزرگ شده بودم، تنهایی و غربت برایم بسیار سخت بود. در سال تحصیلی ۱۳۶۰-۱۳۶۱ که برادرم در رشتهی داروسازی دانشگاه تهران پذیرفته شد و به عنوان اولین گروه بعد از انقلاب فرهنگی وارد دانشگاه گردید و به تهران آمد، من که رابطهی بسیار تنگاتنگی با او داشتم از قبول شدنش در تهران، صد چندان خوشحال شدم. همیشه از او خواهش میکردم. زود به زود به ما سر بزند، لباسهایش را بیاورد تا برایش بشویم و اتو بزنم. غذا درست میکردم و خواهش میکردم با خودش به خوابگاه ببرد. اما داداشم هرگز کاری را که ذرهای زحمت از نظر خودش برای من داشته باشد را قبول نمیکرد.
یک روز جمعه بعد از ظهر با ساکی در دست به خانهمان آمد در صورتی که بسیار خسته و افسرده بود گفت: «زهرا لطف کن این لباسها را برایم بشور». خیلی خوشحال شدم، بلافاصله اقدام کردم. ساکش را باز کردم تا لباسهایش را دربیاورم دیدم لباسها آنچنان خونی هستند که من در لحظهی اول شوکه شدم.
خیلی نگران شدم. به داداش گفتم: «این لباسها چرا خونی هستند؟» گفت: «امروز در دانشگاه تهران بین نمازگزاران بمبی منفجر شد که فاجعهای به بار آورد، خیلیها شهید شدند تمام اجساد شهدا را از لابهلای شاخهی درختها، و … جمعآوری کردیم. لکن با تمام عظمت فاجعه و سر و صدای نمازگزاران امام جمعه هیچ هراسی به خود راه نداد. خطبهها را قطع نکرد و لحن صدایش تغییر نکرد.»
گفتم: «داداش من این همه تمنا و التماس کردهام که برایت کاری بکنم، هیچ وقت قبول نکردهای، هیچ کاری را به من واگذار نکردی. اما حالا این لباسهای خونی را برایم آوردهای تا بشورم؟»
برادرم گفت: «زهرا امروز هم میتوانستم این لباسها را خودم بشویم، ولی چون تو را میشناسم و از دل تو خبر دارم، اینها را آوردهام تا تو آماده شوی، آمادهی شهادت من.»
راوی: خواهر شهید
ادامهی مبارزه در لبنان
یکی از دخترهای خوب فامیل در شرف ازدواج بود و خانوادهاش پیغام داده بودند که ما هم مطلع باشیم، زیرا از دوران کودکی شوخیهای انجام گرفته بود.
من برای رساندن پیغام به خوابگاه حکمت رفتم. خودش نبود چند نفر از دوستانش در اتاق بودند، با هم صحبت کردیم و من قبل از مراجعت حکمت از دوستانش جویا شدم که آیا حکمت کسی را در دانشگاه و … برای ازدواج در نظر دارد یا خیر؟ جوابشان منفی بود.
مراجعه به اتاق خیلی زیاد بود و هگی سراغ حکمت را میگرفتند دوستانشان معتقد بودند این اتاق “اتاق مادر” است؛ زیرا همهی تصمیمگیریها و برنامهها از این اتاق نشأت میگیرد.
بالاخره حکمت آمد و از دیدن من هم خیلی تعجب کرد. هندوانهای خریده بودم. همگی نشستیم و با شوخیها و شیطنتهای هم اتاقیهای حکمت هندوانه خورده شد و بعد اتاق خلوت گردید. من منظورم را از آمدن به تهران برای حکمت گفتم او گویا که همهی برنامههایش آماده است و تصمیمهای مصمّمش را از قبل گرفته است، گفت: «اولا درد دانشجو را دانشجو میداند و بعد هم من باید در جبههها حضور داشته باشم تا پیروزی کامل و بعد از آن هم در جبهههای جنگ لبنان حاضر شوم و با اسرائیل کار را یکسره کنیم. بنابراین فعلا فرصتی برای ازدواج باقی نمیماند.»
راوی: برادرشهید
ثبت دیدگاه