حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

جمعه, ۲۱ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
شهید حمزه علی اسدی
5

اسدی، حمزه علی: دوازدهم فروردین ۱۳۴۱، در شهرستان قزوین به دنیا آمد. پدرش صفرعلی و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۵۸‏ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی ام بهمن ۱۳۶۰، در دیواندره توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به سر، […]

پ
پ

اسدی، حمزه علی: دوازدهم فروردین ۱۳۴۱، در شهرستان قزوین به دنیا آمد. پدرش صفرعلی و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۵۸‏ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی ام بهمن ۱۳۶۰، در دیواندره توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فاطمیه روستای شناط تابعه شهرستان ابهر واقع است.

وصیتنامه:

من هم به عنوان یکی از رهروان حسین (ع) و به رهبری نائب بر حق امام زمان (عج) خمینی بت شکن آگاهانه راه خویش را انتخاب کرده ام و از خداوند متعال خواهانم که برای رفتن این راه ایمانم را چند برابر کند و افتخار کنید که پسر شما در راه اسلام به خون سرخ خویش غلطید و همچنین از شما می خواهم که همیشه امام را دعا کنید. بچه های مان را آنطور که اسلام می خواهد تربیت کند و از خواهرم می خواهم که حجاب خود را حفظ کند . چونکه سیاهی چادرتو کوبنده تر از سرخی خون من است.

خاطره:

در زمستان سال ۱۳۵۹برادرم حمزه علی به منزل ما آمده بود که در آن زمان ما در روستا زندگی می کردیم که من صاحب فرزندی شده بودم در آن روزی که ایشان به منزل ما آمد یک روز سرد و برفی بود البته با این که راه روستای ما دور بود ولی شهید گاهی اوقات به دیدار من می آمد و از حالم با خبر می شد. پدرم زیاد نمی تونست رفت آمد کند؛ برادرم می گفت این وظیفه من هست که به شما سربزنم ببینم مشکلی چیزی نداری پسرم که تازه به دنیا آمده بود خیلی گریه می کرد و بی قرار بود طوری که همه کلافه می شدند به خاطر اینکه شیر کافی نبود که سیر شود و در روستا هم امکانش نبود که شیر خشک تهیه کنیم شهید حمزه علی خیلی ناراحت شدند از اینکه بچه گرسنه است و بی قراری می کند به من گفت که باید به شهر برگردم کار دارم با من خداحافظی کرد و سوار موتورش شد و رفت ، بعد از چند ساعت دیدم که از دور موتور سواری وارد روستا شد از نزدیک دیدم که برادرم است که در این هوای برفی و سرد به شهر رفته و چند تا شیر خشک خریده و گفت که یکی از شیر خشکها هم از خورجین موتور افتاده . گفتم اشکالی ندارد همین ها را هم که آوردی خوب است و به من گفت ببین نوزاد همسایه شیرش کافی است یا نه ، اگر لازم دارند یکی از شیرها را به آنها بده او خیلی مهربان و دلسوز بود.

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.