حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
شهادت امتیازی نیست که خدا به همه داده
4

بسم‌الله الرحمن الرحیم خاطره‌ای از شهید ذبیح‌الله  افشاری   به نقل از نوشین‌آفرین کابلی، مادرشهید شهید ذبیح‌الله افشاری به سال ۱۳۴۸ در شهرستان کرج دیده به جهان گشود. وی پس از سپری نمودن دوران کودکی در سن ۷ سالگی جهت کسب علم و دانش به مدرسه رفته و شروع به تحصیل نمود که تا کلاس پنجم […]

پ
پ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

خاطره‌ای از شهید ذبیح‌الله  افشاری  

به نقل از نوشین‌آفرین کابلی، مادرشهید

شهید ذبیح‌الله افشاری به سال ۱۳۴۸ در شهرستان کرج دیده به جهان گشود. وی پس از سپری نمودن دوران کودکی در سن ۷ سالگی جهت کسب علم و دانش به مدرسه رفته و شروع به تحصیل نمود که تا کلاس پنجم ابتدایی تحصیل کرده و پس از آن به کار و اشتغال مشغول شد و امرار معاش می‌کرد. وی پس از پیروزی انقلاب و تشکیل نهادهای انقلابی و با شروع جنگ تحمیلی وی به عضویت بسیج درآمد و پس از آن نیز پاسدار رسمی سپاه کرج گردید. وی در سال ۱۳۶۵ در ۱۶ سالگی ازدواج نمود که یک پسر از او به یادگار مانده. وی به خاطر عشق به جبهه خانه و خانواده را به خدا سپرد و به سوی جبهه شتافت. وی چند بار به جبهه رفت که سرانجام در آخرین اعزامش پس از رزمی بی‌امان در تاریخ ۱۰ مرداد ماه ۱۳۶۷ در منطقه جنگی شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

بنده نوش‌آفرین کابلی مادر شهید ذبیح‌الله افشاری هستم. ذبیح‌اله علاقه شدیدی به مسجد، نماز و روزه دشت. خیلی مؤمن بود از طریق همین مسجد هم بود که ثبت‌نام کرد و به جبهه رفت و خدا خواست که شهید شود. با ایمان و مؤمن بود. اخلاق خیلی خوبی داشت. برای بزرگترها احترام زیادی قائل بود سرسنگین بود با اینکه سن کمی داشت محبت زیادی هم ندیده بود از بچگی پدرش را از دست داد من هم برایش پدر بودم هم مادر. با اینکه نتوانسته بود زیاد درس بخواند ولی علاقه‌ای که داشت راحت می‌توانست از جبهه برای ما نامه بفرستد. قرآن زیاد می‌خواند در کارهای فرهنگی و هنری مسجد شرکت می‌کرد. عزاداری امام حسین را خیلی دوست داشت یعنی چند وقت مانده بود به ماه محرم می‌رفتند با دوستانش سراغ تکیه؛ این کوچک‌تر از همه بود و بیشتر از همه هم دوستش داشتم چون بار بزرگ کردنش را خودم به تنهایی تحمل کرده بودم پدرش فوت شد پشتوانه هم که نداشتم خودم تک و تنها! نه عمو داشت و نه دایی. وضع مالی زیاد خوبی نداشتیم. ذبیح‌الله بزرگ شده بود ۱۵ سالش شده بود، تازه داشت خیالم راحت می‌شد، وضع زندگیمان هم بد نبود دیگر در شهرستان نبودیم آمده بودیم کرج. خوب کم و بیش می‌توانستیم زندگیمان را بچرخانیم مثل اوایل نبود. برادر بزرگ‌ترش هم کمک می‌کرد خیلی دوست داشتم زود سر و سامانش بدهم. ۱۶ سالش که شد می‌خواستم برایش زن بگیرم از آن طرف می‌گفت می‌خواهم بروم جبهه. از این طرف ما می‌خواستیم برایش زن بگیریم. به هر حال گفت: می‌خواهم بروم جبهه ما هم نتوانستیم جلویش را بگیریم. خوب من دوست داشتم برود. عضو بسیج بود قرارداد ۵ ساله بسته بود دیگر آمد برادر بزرگترش و خودم هر کاری کردیم نتوانستیم جلویش را بگیریم. ساکش را برداشت که برود برادرش رفت سرکوچه ساکش را از دستش گرفت دوباره برگشتند آمدند در خانه نشستند چقدر نصیحتش کردیم که نرو تو دیگه زن داری مسؤولیت آن هم با تو است دیگر بزرگ شدی گوش نکرد و دیگر رفت. یکسال تو جبهه بود تا اینکه یک بار  ترکش خورده بود برگشت. آن موقع یک پسر کوچک هم داشت که تازه به دنیا آمده بود و شباهت زیادی به خودش داشت. الان هم که بزرگ شده انگار سیب را از وسط نصف کردی. خیلی به پدرش شباهت دارد. ترکش که خورده بود برگشت ما اول متوجه نشدیم. من در حیاط بودم که برادرش آمد گفت که ذبیح‌الله آمده رفتم داخل دیدم این بلند نشد تعجب کردم گفتم که این پسر همیشه بلند می‌شد چی شده؟ گفت هیچی نشده همین طور آمدم مرخصی. تا اینکه یکی دو ساعت بعد متوجه شدیم گفت: به پایم ترکش خورده که دیگر نتوانسته بودند در بیاوردند نصفش در پایش مانده بود. هیچی ماند. دیگر این دفعه فهمیده بود که می‌رود و دیگر بر نمی‌گردد. خجالت می‌کشید تا به من چیزی بگوید که مواظب پسرم باشید هیچ‌وقت به من نگفت. حتی جلوی من بغلش نمی‌کرد. به زن داداشش گفته بود من دارم می‌روم مواظب جواد باشید نگذارید کسی اذیتش بکند خوب بزرگش کنید رفتنم با خودم است ولی برگشتنم با خداست. از خانمش حلالیت گرفته بود یک مقداری پول داشت که برده بود به زن داداشش نذر کرده بود گفته بود اگر سالم برگردم همه شماها را می‌خواهم ببرم مشهد. جواد را برده بود بازار برایش لباس و اسباب‌بازی خریده بود کلی خرید کرده بود. انگار بهش الهام شده بود. این که آمد سوار قطار شود داشتیم راهیش می‌کردیم خداحافظی کردیم رفت سوار قطار شد جایش را پیدا نمی‌کرد در قطار سرگردان بود تا اینکه برادرش گفت: چی شده گفت: جایم  را پیدا نمی‌کنم  تا اینکه پیدا کرد رفت نشست. و مدام به ما دست تکان می‌داد خودش تعریف می‌کرد می‌گفت: آن لحظه که در سنگر ترکش خوردم جواد از جلو چشمش مدام این طرف و آن طرف می‌رفت به هر حال بچه‌اش بود خیلی دوستش داشت. تندتند نامه می‌نوشت یک مدتی نامه‌اش دیر کرد برادرش برایش نامه تلگرافی فرستاد نامه برگشت خورده بود. ما اول فکر کردیم جواب نامه است بعد دیدیم نامه خودمان است که برگشت خورده. نگو همان موقع رفته بودند عملیات، آخرین عملیات بودکه دیگر برنگشت عملیات را با موفقیت انجام داده بودند موقع برگشتنش بار دیگر ترکش خورده بود و به شهادت رسیده بود. چند روزی بود که جواد بی‌تابی می‌کرد مدام گریه می‌کرد هر چی دکتر بردیم دارو دادیم هر کاری کردیم اصلاً‌ بچه آرام نمی‌گرفت انگار به بچه الهام شده بود یکی از دوستان بسیجی‌اش که در محلمان بود از همسایه‌های نزدیکمان نیز بودند با هم رفت و آمد داشتیم آمد منزلمان دیدم بلوز مشکی پوشیده. گفتم آقای حیدری چرا بلوز مشکی پوشیدی گفت همین جوری بلوزم را عوض کردم. که بعد از ظهر دیدیم چند تا از بزرگترهای محل و مسجد جمع شدند ‌آمدند به برادرش گفتند که ذبیح‌الله ترکش خورده. دیگر برادرش متوجه شد گفت: اگر ترکش بود این گونه نمی‌آمدید خوب دفعه قبل هم ترکش خورده بود خیلی عادی خودش آمد. دیگر جنازه‌اش را آوردند. شهادت امتیازی نیست که خدا به همه داده، قسمت بود من آن موقع جلوگیری می‌کردم از رفتنش به جبهه ولی الان خوشحال هستم که بچه‌ام رفت و در راه خدا شهید شد. خدا بنده‌هایش را گلچین می‌کند خیلی‌ها رفتند جبهه ولی شهید نشدند. این خواست خدا بود جواد الان بزرگ شده فکر می‌کنم خود ذبیح‌الله است هیچ فرقی برای من ندارد انگار که خود پسرم جلوی چشمم است امیدوارم همه شهدا را قرین رحمت خودش قرار دهد.

ذبیح الله افشاری ذبیح الله افشاری

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.