بسم الله الرحمن الرحیم
قلم من از نوشتن خاطره برادر عزیزمان شهید حسینعلیحقوردی قاصر است:بار الها توفیق خدمتگزاری به اسلام،لیاقت بندگی و توفیق عبادت و خلوص نیت و شهادت در راه خودت را نصیب ما بگردان کجایید ای شهیدان بیشۀ اسلام.
در سال ۱۳۶۰ به خدمت سربازی اعزام شدم ما در گردان جندالله در والفجر۸در بانه خدمت میکردیم ما دو روز و دو شب در عملیات بودیم وقتی که برمیگشتیم ما ۳ نفر از گروه جاماندیم،عراقیها به سرمان ریختند و ما را با خودشان بردند پشت خط و آنجا یک اتاقکی بود ما را خیلی شکنجه دادند و در یک اتاقک دیگر انداختند ما ۳ نفر که یکی از دوستمان که فرار کرده بود و ۲ نفرمان مانده بودیم خیلی شکنجه شدیم از ما اطّلاعات میخواستند هر چه به آنها میگفتیم که ما هیچ اطلاعاتی نداریم باور نمیکردند به ما میگفتند که برای شناسایی آمدهاید هرچه میگفتیم به سرشان نمیرفت خلاصه ما را تنها گذاشتند ما ۲ نفر خیلی خسته شده بودیم آقاحسین برای ما تعریف میکرد و میگفت که در همان لحظه طوری خسته بودم متوجّه نشدم که خوابم یا بیدار یک آقای قدبلند را دیدم که به من گفت چرا ناراحتی میگفتم آقاجان تازه از عملیات که برمیگشتیم به خاک خودمان ما را اسیر کردند و ما را آوردند به اینجا و شکنجه سختی شده ایم و به من فرمودند که بلندشو جوان بسیجی. گفتم که نمیتوانم بلند شوم تمام بدنم زخمی است به من یک شال سبز دادند که گره زده بود گفتند که من گرهاش را بازکردهام داد به من که من ببندم به بازویم از خواب که بیدار شدم دیدم که آن شال سبز در دستم است به دوستم گفتم که بلند شو با همین شال سبز قوت قلب گرفتم بلند شدیم جلوتر رفتیم که ۲ نگهبان در کنار در ایستاده بودند آنها را کشتیم و فرار کردیم و به بانه برگشتیم.
یک روز به ما خبر آوردند حسین آقا که یک دوست صمیمی داشت اسمش فرهنگ بود برای ما تعریف میکرد که من توی یک سنگر بودم و حسین آقا در سنگر دیگر یک لحظه فهمیده که حسین آقا در دست عراقیها گیر افتاده با صدای آهسته به من گفت که فرهنگ شما برو من گیر افتادم و یک کاغذ نوشته بود پیچیده بود دورسنگ پرت کرد به طرف من طوری که عراقیها متوجه نشدند توی کاغذ نوشته بود اگر من شهید شدم پدر و مادرم را بیاور که جنازه مرا ببینند من از سنگر خودم که دورتر رفتم میشنیدم که حسین را با گلوله از پایش میزدند و با لگد از سرش میزدند که ذکر یا اباعبدالله را بر زبان میآورد تا دم صبح بود صبر کردم که عراقیها که رفتند پیش حسین رفتم دیدم با سر خونین افتاده روی زمین و شهید شده است این یکی از خاطرههای شهیدمان حسینعلی حقوردی بود که برای شما نوشتیم،باشد که یاد این عزیزان و جان برکفان یادشان برای همیشه زنده و جاوید باد.
به نقل از ربابهحقوردی.
ثبت دیدگاه