زندگینامه
شهید علی اکبر اسماعیلی گورجق فرزند محمدشفیع در ۲۲ اردیبهشت ماه ۱۳۲۵ در یک خانواده کاملاً مذهبی در یکی از روستاهای شهرستان زنجان به نام گورجق دیده به جهان گشود.
علی اکبر پس از سپری کردن دوران طفولیت پا به محیط تربیت نهاد و تحصیلات ابتدایی را با موفقیت به پایان رسانید. پس از آن روزها به پدرش کمک میکرد و شبها درس میخواند. او با عشق و علاقه فراوانی که به اسلام و روحانیت داشت، تصمیم گرفت حوزه علمیه را انتخاب کند و به این ترتیب وارد حوزه علمیه زنجان شد و پس از مدتی به قم مهاجرت نمود و در آنجا دل به فراگیری علوم قرآنی سپرد.
در سال ۱۳۴۸ فعالیتهای مذهبی خود را شروع کرد. و با پخش اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام و شرکت در جلسات مختلف مذهبی وارد مبارزهای بیامان با رژیم ستمشاهی پهلوی شد و گامهای مستحکمی در این زمینه برداشت.
در سالهای ۱۳۵۱ و۱۳۵۲ که همگام با اوج گیری اختناق رژیم شاه بود، بارها و بارها مورد تعقیب ساواک قرار گرفت و در این هنگام در میان مردم روستاها به امور تبلیغی و ضد رژیم شاهنشاهی میپرداخت.
علی اکبر به امام و دیدگاههای او علاقه و عشق میورزید و مردم را به اسلام و کلام ناب بزرگان دین دعوت مینمود. تا اینکه انقلاب به دست رهبر کبیر انقلاب اسلامی و مردم شجاع و ایثارگر ایران به پیروزی رسید و او برای این که خدمتی به اسلام کرده باشد، در جهاد سازندگی مشغول به خدمت شد. با اوج گیری جنگ تحمیلی سه بار به جبهه اعزام شد و لذت سنگرنشینی را با تمام وجود حس کرد. به همین سبب بود که دیگر تاب ماندن و خواندن و حتی یاد دادن را در حیطه حوزه نداشت و میخواست درس جوانمردی را عملاً به همسالانش بیاموزد.
در سنگر بود، ولی بسیار با طراوت و شاداب و باوقار. او عاشق جهاد بود و به دنبال لیلای شهادت میگشت. در منطقه مسئول حمل اجساد مطهر شهدا با آمبولانس به پشت جبهه بود، وقتی که به زنجان بر میگشت ناراحت بود و میگفت: من باید بروم.
در سومین باری که به جبهه رفت، سرانجام آنچه را که عاشقانه به دنبالش بود، در تاریخ ۲ خردادماه ۱۳۶۱ در خرمشهر یافت و آغوش به روی شهادت گشود، ترکش خمپاره به او اصابت کرد و با سر و سینهای خونین زیباترین شعر بلند شهادت را در پیشگاه خالق خود سرود.
بر سینه فراخ آسمان این جمله درخشان نقش بسته بود: «که کشتگان راه خداوند زندگان همیشه جاودانند».
«یادش گرامی و راهش پر رهرو باد»
خاطره
من و برادرم با همدیگر طلبه بودیم و با هم زندگی می کردیم و از لحاظ مالی در مضیقه بودیم، روزی پول مان تمام شد. من به برادرم پیشنهاد دادم برویم و کمی پول از کسی قرض بگیریم ایشان قبول نکردند و گفتند ما به خاطر خدا این جا آمده ایم و درس می خوانیم و خوب نیست دستمان جلوی کسی دراز کنیم و پول بگیریم.
«به نقل از برادر شهید»
ثبت دیدگاه