خاطراتی کوتاه از مادر شهید غواص رضا چمنی
پسرم رضا از موقعی که به دنیا آمد بچه بسیار ساکت و آرامی بود و هیچ اذیتی برای من نداشت. من او را تا سه سالگی در آغوشم پروراندم در ضمن تا سه سالگی دست مهربان پدر نیز بالاسر او بود ولی هنگامی که به سه سالگی رسید پدرش را از دست داد. چون رضا بچه خردسالی بود من میبایست برای او هم پدر هم مادر بودم. رضا از همان سنین کودکی به سینه زنی و عزاداری آقا اباعبدالله الحسین بسیار علاقمند بود و از وقتی که تازه زبان به حرف زدن گشود و با لحن کودکانه حسین، حسین میگفت و سینه میزد. و ما از وقتی که رضا پدرش را از دست داد به خانه پدرم آمدیم و در این موقع محیط خانوادگی نیز در روحیه پسرم بیشتر تأثیر داشت و پدربزرگش در ایام سوگواری به منزل هیئت عزاداری میآورد و رضا همراه با عزاداران به سینه زنی میپرداخت و در کارهای مجلس مشتاقانه به بزرگترها کمک میکرد. یک روز من در حیاط دیدم که رضا پیت های حلبی را به زحمت میبرد و با آنها عَلَم کوچکی درست میکند من با مشاهده این ماجرا عَلَم کوچکی برای او خریدم که هم اکنون نیز در مسجد یری پایین قرار دارد. به همین ترتیب به هفت سالگی رسید و او را در دبستان ثبت نام کردیم و من در این مدت نمیگذاشتم که او بین خود و همکلاسیها و دوستانش تفاوتی احساس کند و با همه مشکلات ساختیم تا اینکه او به سن تقریبا چهارده سالگی رسید. رضا پسر بسیار مؤمن و سر به زیری بود طوری که همه همسایه ها، فامیلها و آشنایان از اخلاق و رفتار او راضی بودند. هیچ وقت نماز و روزه اش را ترک نمیکرد بیشتر مواقع باید پدربزرگش به نماز جماعت میرفت. در این موقعها بود که جنگ تحمیلی شروع شده بود و بیشتر جوانان برای دفاع از اسلام و مسلمین وظیفهی خود میدانستند که در جبهه حضور داشته باشند.
رضا که دوستان خود را میدید که در کارهای جبهه و جنگ کمک میکنند او هم مشتاق شد که به جبهه برود.
یک شب رضا با دلهره به خانه آمد و بعد از کمی این دست و آن دست کردن به من گفت: «مادر جان همهی دوستانم به جبهه رفتهاند من نیز دوست دارم با اجازهی شما به جبهه بروم». من که علاقه شدید او را در این کار میدیدم نمیتوانستم پاسخ منفی به او بدهم اما از طرفی هم مهر مادرانه و عزیز بودن فرزند برای مادر مرا از پاسخ مثبت منع میکرد ولی به هر حال پاسخ مثبت به او دادم. ولی گفتم رضا جان پس درسَت چه میشود. حداقل دیپلمت را میگرفتی بعد به جبهه میرفتی اما او در جواب به من گفت: «مادر جان اگر در اینجا دیپلم میدهند در جبهه و در راه خدا لیسانس و چیزی بالاتر از یک مدرک باشد میدهند و نیز من نمیتوانم با وجود این همه جنگ راحت در اینجا بمانم و درس بخوانم ما باید در جبهه با کافران بجنگیم و نگذاریم آنان به شهر و زن و فرزندان ما حمله کنند.
*
روزی رضا با خوشحالی آمد و گفت: «مادر جان با اجازهی شما امروز میخواهیم عازم جبهه شویم» من نیز گفتم: «رضا جان خدا نگهدار تو همرزمانت باشد. برو مواظب خودت باش». بعد از آن رضا پنج الی شش بار به جبهه رفت.
یک روز که به مرخصی آمده بود به من گفت: «مادر شما میخواهی با حضرت زینب سلاماللهعلیها دوست باشی» من که زیاد منظور او را متوجه نشده بودم، گفتم: رضا جان، من حتی نمیتوانم خاک پای آن حضرت شوم چه برسد به آن که با آن حضرت دوست باشم، گفتم خوب حالا بگو ببینم، من نیز بسیار مشتاقانه گفتم چرا که نه. رضا که از جواب من خوشحال شده بود دیگر چیزی نگفت و بعد از چند روز دوباره به جبهه برگشت. در ضمن هنگام اعزام شدن ما نیز به بدرقهی آنها رفتیم ولی وقتی رضا ما را دید کمی ناراحت شد و گفت: «مادر برای چه آمدهاید ممکن است بعضی از دوستان من که مادر ندارند ناراحت شوند». ما نیز وقتی این حرف را شنیدیم با دادن مقداری میوه و شیرینی خواستیم که برگردیم اما هنگام برگشتن میدیدم که بسیجیها و حتی رضا در پوست خودشان نمیگنجند و رفتارشان جور دیگر شده به طوری که میوههایی که برده بودیم از خوشحالی به سر هم پرت میکردند و با هم بسیار شوخی و مزاح میکنند ولی من علت آن همه خوشحالی آنها را نفهمیدم.
بعد از گذشت مدتی یک روز ظهر که مشغول خوردن ناهار بودیم زنگ در به صدا درآمد، محمدآقا (پدر ناتنی رضا) به دم در رفت بعد از مدتی برگشت. من دیدم که رنگش بسیار زرد شده و خیلی ناراحت و نگران است موقعی علتش را پرسیدم چیزی به من نگفت و ما با ناراحتی در حالی که لقمهها در گلویمان گیر میکردو بسیار نگران بودیم ناهار را خوردیم. بعد از ناهار دوباره از محمدآقا پرسیدم که تو را به خدا بگو ببینم که چه شده من خیلی دلهره دارم و محمدآقا با ناراحتی گفت رضا مجروح شده است من که زبانم بند آمده بود و اشک از چشمانم جاری میشد گفتم زود مرا به بیمارستان ببرید. میخواهم پسرم را ببینم. به همراه یکی از دوستان رضا، به بیمارستان ارتش رفتیم من به خیال آنکه رضا مجروح شده و میخواهم او را ببینم به سرعت به طرف بیمارستان میرفتم ولی وقتی فهمیدم که به طرف سردخانه میرویم دیگر در پاهایم تاب و توان راه رفتن نمیدیدم. یکی دو بار چیزی نمانده بود نقش بر زمین شوم. ولی هر طوری بود به سردخانه رفتیم و با ناراحتی فراوان که نمیتوانم آن را بیان کنم پسر عزیزم را دیدم که به آرامی و در حالی که به آرزویش رسیده است در آنجا خوابیده است. در آن وقت یاد حرف رضا افتادم که میگفت: «مادر میخواهی با حضرت زینب دوست باشی»؛ افتادم و تازه متوجه منظور فرزندم شدم که با آن حرفش مرا به صبوری و بردباری دعوت میکرد که اگر روزی شهید شود من نیز مانند آن حضرت صبور باشم. با این فکر کمی به خودم آمدم و سعی کردم که خواستهی فرزندم را برآورده کنم.
از راست شهیدان غواص رضا چمنی-علی اصغر نقدی-علیرضا عبدی
ثبت دیدگاه