نو رسیده
از وقتی به دنیا آمده بود، خانه حال و هوای دیگری داشت. با هر بهانهای دور مادر را میگرفتیم و به برادری که خدا تازه به ما داده بود، خیره میشدیم. در نظرمان او زیباترین و بهترین نوزاد روی زمین بود. با گریههایش نگران میشدیم و با خندههایش گل از گلمان میشکفت. وقتی به خواب میرفت، گوشمان را تیز میکردیم تا صدای نفس کشیدنش را بشنویم.
یک روز که مثل همیشه برای تماشای برادرمان دور مادر حلقه زده بودیم، دیدیم که چشمان مادر پر شد. از گوشه چشمش قطرهای روی گونهاش چکید. انگار که چیزی یادش افتاده باشد. با حسرت به نوزاد نگاه کرد. با صدای بریده گفت: «روزی خدا بیامرز پدربزرگم خطاب به من گفت یکی از فرزندانت در راه خدا به شهادت خواهد رسید».
مادر سرش را بالا گرفت و با گوشه چادر اشک چشمش را پاک کرد و ادامه داد «نکند این همان فرزند شهیدم باشد».
هدیهی دوست داشتنی
چند روزی کارش شده بود الک کردنِ خاک در گوشه حیاط. هر بار که میپرسیدم داری چه کار میکنی، از جواب دادن طفره میرفت. مدتی بعد در حالی که چیزی را پشتش قایم کرده بود، وارد اتاق شد. به طرفم آمد. لبخند بامزه.ای روی لبانش بود. شتری که با گِل درست کرده بود را به سمتم گرفت. گفت: این را برای تو ساختهام.
غافلگیر شدم. گفتم واقعا! برای من؟ وقتی شتر را در دستم گرفتم باورم نمیشد با آن سن کمش بتواند چیزی به این زیبایی بسازد. انگار آن شتر جان داشت. محکم بغلش کردم. صورتش را بوسیدم. از خوشحالی کم مانده بود گریهام بگیرد.
تا مدتها آن شتر گِلی اسباببازی ما و بچههای همسایه بود.
یک بغل نان
آخرین دکمهی پیراهنش را بست. زانوی شلوارش را که آردی شده بود، با دستش تکاند. نیمخیز شد و به آینه کوچکی که روی دیوار آویزان شده بود، نگاه کرد. دستی روی موهایش کشید. رو به من گفت: «برویم».
جلوتر از او از نانوایی خارج شدم. خودش هم با یک بغل نان پشت سرم آمد. نانها را به دستم داد تا نانوایی را قفل کند.
سمت خانه راه افتادیم. چند قدمی دور نشده بودیم که یکی از آشنایان را دیدیم. دو تا نانها را برداشت و به سمت او گرفت: «بفرما نون تازه»!
باز به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم. به پیرمردی برخوردیم که جلوی مغازهای نشسته بود. نصرتالله دو تا از نان.ها را هم به سمت آن پیرمرد گرفت.این اولین بار بود که با نصرتالله از نانواییاش هم مسیر میشدم. انگار کسانی که نان میگرفتند احسان برادرم برایشان تکراری شده بود.
و باز هم نفر سوم و دو نان دیگر… نفر چهار…
به خانه که رسیدیم، چیزی از نانها باقی نمانده بود.
محافظان سنگر
هر چه بیشتر اصرار میکردم، او محکمتر روی حرفش پافشاری میکرد. گفتم هنوز بچههایت کوچک هستند. همسرت به تو احتیاج دارد. نگاه معناداری به من کرد و در جوابم گفت: «مگر خون من از بقیه رنگینتر است؟ «مگر آنهایی که میروند زن و زندگی ندارند»! گفتم: « شکر خدا وضع مالیات رو به راه است. میتوانی مقدار زیادی از اموالت را وقف جبهه کنی».
با نگاهی که پر از غیرت بود، به چشمانم زل زد و گفت: «خواهرم، پول را باد به راحتی میبرد. این آدمها هستند که میتوانند محافظ سنگر باشند».
چند روز بعد به جبهه اعزام شد.
اجارهخانه
انگشتم را از روی زنگ برداشتم. عقبتر رفتم. منتظر ایستادم تا در را باز کنند. از وقتی همسرم برای کار به بندر رفته بود، فرصتی پیش نیامده بود تا کرایهخانه را پرداخت کنم. حالا که پول زیادی به دستم آمده بود، باید کرایه را میدادم.
صدایی از پشت در گفت: «آمدم». در باز شد. صاحبخانهمان در چارچوب در ایستاد. گفت: «سلام، خوش آمدید. بفرمایید». گفتم: «ببخشید که خیلی دیر شد. کرایه را برایتان آوردهام».
ابروهایش را با تعجب به هم نزدیک کرد و گفت: «کرایه؟ ولی کرایهی چند ماه را آقا نصرتالله حساب کرده».
انگار قبل از اینکه به منطقه برود، حواسش به همه چیز بوده.
شکرانه
بعد از ده سال تازه پدر شده بود. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. هر روز به بهانههای مختلف خودم را به خانهشان میرساندم و بچهاش را میدیدم. کلی هم قربان صدقهاش میرفتم.
یکی از روزها که باز هم به قصد خانهی نصرتالله بیرون زدم، دستهی عزاداری را دیدم. بیاختیار به سینهزنها پیوستم و چند دقیقهای مشغول تماشای آنها شدم. قبل از جدا شدن از عزاداران، پانزده تومانی را که توی کیفم داشتم، درآوردم و به شکرانهی تولدِ پسر نصرتالله به مداح دادم تا برایش دعا کند.
راهی خانهی برادرم شدم. برایش از احسانی گفتم که به هیئت داده بودم. نصرتالله بدون اینکه به صورتم نگاهی کند، گفت: «خواهر عزیزم انصاف نیست وقتی شوهرت با این مشقت کار میکند و پول درمیآورد، تو برای سلامتی فرزند من احسان بدهی».
دستش را توی جیبش کرد و پانزده تومان پول به سمت من گرفت. گفت: «اگر من را دوست داری، این را قبول کن».
چشمان گودافتاده
دوست نداشتم حتی یک لحظه هم چشم از او بردارم. وقتی صحبت میکرد و از خاطرات دوران آموزشیاش میگفت، بیش از آنکه به حرفهایش گوش بدهم، محو تماشایش شده بودم. چقدر دوستش داشتم و برای دیدنش بیتاب بودم.
ضعیف شده بود. گونههایش از فرط لاغری فرو رفته بود. زیر چشمانش گود افتاده بود. گفتم: «خواهرت بمیرد چرا اینقدر لاغر شدی»؟ گفت: «نه درست مثل سابق هستم».
آنقدر اصرار کردم تا اینکه بالأخره آرام توی گوشم گفت: «در دوران آموزش، به خاطر شرایط سخت و طاقتفرسا، خیلی از بچهها از مقدار غذای کم سیر نمیشدند. من غذایم را با آنها نصف میکردم. شاید دلیل لاغریام این باشد».
عطر برادر
خبر ورود شهدای عملیات بیتالمقدس در شهر پیچیده بود. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چادرم را سر کردم. به سمت خانهی نصرتالله دویدم. وقتی شلوغی جمعیت را دیدم، شستم خبردار شد که چه اتفاقی افتاده. از همان جا مسیرم را به معراج شهدا که در سپاه بود، تغییر دادم. نمیدانم چطور خودم را به آنجا رساندم. تمام مسیر اشک جلوی چشمانم را گرفته بود.
وارد سپاه شدم. خودم را به سالن بزرگی رساندم که همهی پیکرهای مطهر شهدا را روی زمین چیده بودند. نه گریه میگذاشت تابوتها را ببینم و نه سواد خواندن نام آنها را داشتم. راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم. یاد حضرت زینب سلاماللهعلیها افتادم که چطور دنبال جنازهی برادرش میگشت. جملهی آخرِ نصرتالله یادم افتاد که میگفت: «اگر لباسهایم را برایتان آوردند، مبادا بترسید». انگار خودش از همه چیز خبر داشت.
در کنار یکی از تابوتها پاهایم سنگین شد. روی زانوهایم فرود آمدم. به زحمت اشک چشمانم را پاک کردم. سرم را به سمت یک نفر که با لباس بسیجی در سالن بود، چرخاندم. پرسیدم: «کدامیک از اینها نصرتالله شکوری است»؟ کمی خودش را بالا کشید و اطراف را با دقت نگاه ککرد. سرش را به سمت من چرخاند و گفت: «این همان تابوت نصرتالله است که بالای سرش نشستهای».
دلتنگیهای علی
بعد از شهادت نصرتالله، علی به هر بهانهای سراغ پدرش را میگرفت. هیچچیز و هیچکس نمیتوانست جلوی گریههایش را بگیرد. سعی میکردم بیشتر از قبل به آنها سر بزنم. گاهی اوقات برای اینکه آب و هوایش عوض بشود، دستش را گرفتم و او را به گردش میبردم.
در یکی از روزها که با هم در خیابان قدم میزدیم، از دور یک جوان را که لباس بسیجی به تن داشت دیدم. علی چادرم را کشید و گفت: «عمه آن آقا از دوستان باباست. باید از او بپرسیم که از بابا خبری دارد یا نه». گفتم: «نه علی جان! از کجا معلوم»؟
این بار علی با صدای بلندتری حرفش را تکرار کرد. خم شدم و دستم را دور گردنش انداختم. گفتم: «نه»!
علی گوشهای نشست و به گریهاش ادامه داد. بغلش کردم. هر دو با چشمان پر از اشک به آن بسیجی نگاه میکردیم که از ما دور و دورتر میشد.
راوی: ایران شکوری، خواهر شهید
متولد سال ۱۳۲۹، روستای گلبداغ زنجان
شهادت سال ۱۳۶۱، عملیات بیتالمقدس
ثبت دیدگاه