خاطراتی کوتاه از شهید دانشجو مجتبی نظری
مجتبی معاون دستهی ما بود. بار اول که بچهها را برای راهپیمایی به کوههای اطراف دزفول واقع در پادگان حمزهی سیدالشهدا برده بود، من و یکی از بچهها جیمفنگ شدیم و با دسته به راهپیمایی نرفتیم.، چون مجتبی تازه به جمع ما پیوسته بود، بچهها به اخلاق وی آشنایی چندانی نداشتند وقتی بچهها به ستون یک در حال حرکت بودند، به توصیههای مجتبی زیاد توجه نکرده و بی نظمی میکردند و از اخلاق ملایم او سوء استفاده مینمودند، که ایشان اسلحه را مسلح کرده و تهدید به تیراندازی میکند که بچهها ترتیب اثری نداده و میگویند که اسلحه خالی است و گلوله ندارد و دروغکی غُر میزند. و وقتی اولین گلوله از نهانهی تفنگ مجتبی خارج میشود، تازه فهمیده بودند که مجتبی آدمی بسیار جدّی است. و از پس بچهها فهمیدند که مجتبی قبل از اینکه حرفی بزند تصمیم میگیرد و حرفی که میزند مرد عمل است و در موقع کار جدی است و هیچ شوخی با کسی ندارد.
ما (گردان حضرت علیاصغر علیهالسلام) وقتی خط پدافندی شلمچه را از گردان حضرت ولیعصر عجلالله تحویل گرفتیم، اولین سنگر دهانهی کانال متعلق به ما بود (مجتبی، محمد، مجید، اصغر، محمد زرکی) مدتی در حدود پانزده روز در همان سنگر اولی بودیم. در انتهای کانال سنگرهای کمین قرار داشتند و حدود پانزده روز هم (نیمه دوم) نگهبانی در سنگرهای کمین به عهده ما بود. بچههای خط پدافندی و علیالخصوص خط پدافندی شلمچه را دیدهاند میدانند که چه موشهای بزرگی داشت و برخی به اندازهی گربه و گاها بزرگتر نیز وجود داشتند. آنقدر هم زیاد بودند که نه میشد آنها کشت و نه کار دیگری کرد و ناچارا باید با آنها میساختیم و حتی اگر اذیتشان هم میکردیم، حتما کینه به دل نگه داشته و یک جوری تلافی میکردند. مثلا ما یک روز با گلولههای مشقی موشها را مورد هدف قرار داده و آنها را موجی میکردیم، فردای همان شب که از بیدار شدیم دیدم سر قمقمهی تمامی بچهها توسط موشها جویده شده است. و دندانهای تیز بچهها گاها برخی از قمقمههایی که فلزی بودند را نیز از بین برده بود.
آقا مجتبی در امورات حلال و حرام و واجبات و به طور کلی رعایت موازین شرعی و احکام الهی بسیار دقیق بود. از جمله خاطرات جالب من از ایشان این بود که روزی ما برای صبحانه مربا داشتیم. قبل از صرف صبحانه یکی از بچهها دیده بود که موشها قبل از ما مربا تبرک کرده و میل نموده اند. سر سفرهی غذا گفت که موشها به مربا دهن زدهاند. اندکی تأمل نمودیم که چه بکنیم و چه بخوریم، چون غذای صبحانه فقط نان و مربا بود. و اگر مربا نمیخوردیم باید با نان خالی میساختیم. چون شب سختی را نیز گذرانده بئودیم و همه گرسنه. برادرانی اهل جبهه و علی الخصوص خط پدافندی شلمچه بودند و میدانند چه میگویم. خط پدافندی شلمچه هر شبش با یک عملیات برابری میکرد و شب تا صبح کسی نمیتوانست بخوابد و صدای رگبار گلولهها و خمپارهها و … یک لحظه هم قطع نمیشد و … و همین که هوا روشن میشد هر دو طرف به استراحت میپرداختند، چرا که باز شب هولناک دیگری در پیش داشتند. بگذریم… من دیگر طاقت نیاوردم و گفتم من که ندیدهام موشها به مربا دهن زده باشند. و با این بهانه شروع به خوردن نان و مربا نمودیم، چقدر هم خوشمزه و خوشطعم بود. بعد از من مجید و اصغر و محمد شروع به خوردن کردند و در جمع پنج نفری ما تنها مجتبی بود که از خوردن امتناع نمود و با نان خالی ساخت. و حتی فردی که شاهد خورده شدن مربا توسط موشها بود با خوردن ما شروع به خوردن کرد و تبلیغات ما تنها در اراده قوی و مستحکم مجتبی تأثیری نداشت.
مجتبی در موقعش نیز آدم بسیار شوخطبعی بود در مدت حدود یک ماه و نیم که با هم بودیم و همه هم در کنار هم بودیم. بیش از دیگران به هم انس داشته و دوست بودیم، چون قبلا نیز آشنایی مختصری با هم داشتیم . او از بچههای مسجد و پایگاه سفینه النجاه بود و ما از پایگاه ۱۵ مسجد صاحب الزمان عجلا… و چند بار هم با هم (دو پایگاه) مسابقه فوتبال داده بودیم.
ولی با همه دوستی و نزدیکیام به وی بسیار بسیار از او دور بودم و بعد از گذشت ۱۲ سال از آن دوران با صفا، اعتراف میکنم که حتی ذرّهای هم او را نشناخته و نخواهم شناخت.
از شوخطبعیاش که گاها برای یاد دادن برخی امورات و احکام نیز از آن استفاده میکرد که اکثریت برو بچه هادر آن مورد با اشکال مواجه بودند که بخاطر خجالت کشیدن و حجب و حیا نمیتوانستند سؤال بکنند و مشکل خویش را حل نمایندو مثلا روزی یک روحانی با حال (حاج آقا جعفری) و عالم و خودساختهای به سنگر ما آمده بود. بچهها سؤالهای زیادی زیادی از او میکردند و او جواب میداد. مجتبی بحث را در مورد لباسهای نجس با توجه به عدم دسترسی به حمام و آب کافی که برادران بیشتر با آن دست به گریبان بودند کشاند. که حاج آقا جعفری جواب میداد تا رسیدند به اینجا که حاج آقا گفت لباسهای نجس در موقع نماز خواندن در آورده شود و یک ملافه یا پتوی تمیز به خود بپیچد و بعد نماز بخواند. و مجتبی گفت اگر ملافه و پتو هم نجس باشد. که روحانی جواب داد فقط نقاطی از بدن که باید پوشانده شود زیاد نیست و وسایلی برای آن میتوان پیدا نمود. که مجتبی گفت: حاج آقا پس بنا به گفتهی شما میتوان یک لیوان به جلو و یک درب کتری به عقب بست و نماز خواند. که همه بچهها و خود حاج آقا دیگر نتوانستند خودشان را نگه دارند و زدند زیر خنده و بعد از کلّی خندیدن حاج جواب داد که بله میشود.
تا جایی که متوجه شدیم مجتبی در آن موقع تازه سربازیش را تمام کرده بود. و با همهی اینکه سربازی خود را در جبهه به پایان رسانده بود. به صورت بسیجی در جبهه مانده بود و حاضر به ترک جبهه نشده بود. و با عنایت به اینکه به احتمال نامزد هم بود و قرار بوده که بعد از پایان سربازی ازدواج نماید. و همچنین ایشان مدرک تحصیلی دیپلم را نیز گرفته بود و قطعا کار و فرصت شغلی مناسب در آن زمان برای ایشان فراهم بوده. و شاید هر کس به جبای ایشان بود با آن موقعیتهایی که شمردیم و حتما بیشترش را نمیدانیم در آن موقع در جبهه نمیماند. اما این تفکر عقلا است و عاشقان غیر این میپندارند و عقل در رقابت با عشق ناتوان است و سُست. و مجتبی در حلقه عاشقان بود و کار عاشقی کرد و در آخر خودش را هم گرفت.
من عاشق جانبازم از عشق نپرهیزم
من مست سراندازم از عربده بگریزم
گویند رفیقانم از عشق نپرهیزی؟
از عشق بپرهیزم پس با چه در آویزم
از میان پردهی خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
عقل گوید شش جهت حدّ است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
مجتبی معاون دستهی ما بود. شخص باوقار و توداری بود و قدر مسلّم کسی وی را نشناخت. شبها معمولا نمیخوابید و به نگهبانها سر میزد. از جمله خاطرات دیگری که از گذشت و ایثار و سعه صدر وی حکایت دارد. اینکه یک روز در سنگر کمین نشسته و تحرکات دشمن را که فاصله چندانی با سنگر کمین ما نداشت تحت نظر داشت. حدود پنجاه متر عقب تر سنگر تیربار قرار داشت که یکی از برادران (۴-م) پشت تیربار در حال نگهبانی بود که در حین تیراندازی با تیربار ناگهان پایه تیربار سرو خورده و میافتد و در یک لحظه حدود ده، بیست تیر به دور و بَر مجتبی اصابت میکند که حتی تیربارچی فکر میکند که مجتبی مورد اصابت تیر قرار گرفته که خوشبختانه به طور معجزهآسایی هیچ آسیبی به وی نمیرسد. مجتبی با سرعت به سنگر عقب برگشته و قصد برخورد با تیربارچی (۴-م) را میکند که قبل از اینکه مجتبی چیزی بگوید تیربارچی که از این ماجرا بسیار ترسیده و یکّه خورده و خود را باخته بود به مجتبی میگوید. آقا مجتبی شتر دیدی …
که مجتبی ادامه میدهد ندیدی و بعد سنگر را بدون معطلی ترک میکند.
روز شهادت مجتبی، روزی بیاد ماندنی برای ما هست که هرگز از لوح دلمان پاک نخواهد شد.
تو مپندار فرموش شوی از دل ما
مگر آن روز که در خاک شود منزل ما
نزدیک به سی روز بود که ما در خط بودیم. در این مدت دسترسی به حمام و آب کافی برایمان مقدور نبود و با آن وضع غیربهداشتی که خط داشت که وصفش در این مقال نمیگنجد و سخن را به درازا خواهد کشاند.
آن روز بعد از صرف نهار مجتبی به پشت جبهه رفته و حمام کرده و لباسهای خود را نیز شسته و برگشت. و در این مدت چرا مجتبی آن روز باید به حمام برود و به خود برسد قطعا رازی نهفته است. شاید این باشد که مولایش را. و معبود و معشوقش را تمیز و با غسل شهادت زیارت نماید و شاید ….
معمولا ما به خاطر احترامی که به آقا مجتبی قائل بودیم، نمیگذاشتیم که ایشان سنگر را جارو نماید، یا ظروف غذا را بشوید و …
آن روز با توجه به اینکه آب تانکر گروهان ما تمام شده بود و تانکر آب گروهان بعدی فاصله زیادی از محل استقرار ما داشت. ما تنبلی کرده و ظروف را نشسته گذاشته بودیم در سنگر مانده بود که آقا مجتبی از غفلت و تنبلی ما استفاده کرده و ظروف را برای شستن به جلو تانکر آب آن گردان برده بود. در موقع برگشتن مجتبی عراقیها شدیدا اقدانم به آتش باران منطقه یا به قول معروف آتش تهیه نمودند. ما که در محل ورودی کانال کمین جهت سهمیه شام ایستاده بودیم و تدارکاتچی مشغول تقسیم غذا بود. دیدیم که اطراف مجتبی را باران گلوله و توپ و خمپاره فراگرفت و وی را زمینگیر کرد و بعضیها گمان کردند که دیگر مجتبی نیز به سوی خدا پر کشید و به معشوق پیوست. ولی پس از چند لحظه مجتبی بلند شده و با گامهای استوار به طرف سنگر خودش حرکت نمود وقتی که به محل توقف ما رسید یکی از بچهها به وی گفت: آقا مجتبی کم مانده بود پرواز بکنی. و مجتبی با خندهای شیرین گفت: خیر بابا ما لیاقتش را نداریم. و به یکی از همسنگرهای ما به نام اصغر که آدم شلوغ و شوخی بود و در عین حال صاف و ساده و اهالی روستاهای اطراف زنجان بود گفت: اصغر ببینم چکار میکنی؛ امروز چقدر پاتک میزنی. و به طرف سنگر (داخل کانال) حرکت نمود. تدارکات غذاها را به سرعت تقسیم نمود و بچهها متفرّق شدند. من که علاقه زیادی به استراحت کردن در سنگر ماندن نداشتم، در همان جا و بیرون کانال بودم که یک تویوتا تانکردار برای تانکر کمی آب آورد. و تازه شروع کرده بود که آب تانکرش را خالی نماید که باز کمکم گلوله باران عراقیها شروع شد. و تانکرچی سعی داشت بدون اینکه آب را خالی کند از ترس گلوله باران عراقیها پا به فرار بگذارد که من مانع بودم و سرش را گرم میکردم که ای بابا اینجا همیشه این جوری است و حالا کجاشو دیدهای و….
خدا شاهد است آنچنان باران گلوله دشمن میبارید که هر چقدر هم وصفش کنم باز کم گفتهام. و به قول معروف من چیزی گفتم و شما هم چیزی شنیدی.
تانکرچی دیگر طاقت نیاورد و از ترسش یکدفعه لولههای انتقال آب را برداشت و آنچنان با سرعت با ماشین تویوتا پا به فرار گذاشت که نگو!!
در همین لحظه حقیر نیز خواستم که به داخل کانال و سنگر خودمان بروم که دیدم آقای امیرجم مسئول دستهی ما با سرعت تمام خودش را به بیرون کانال رساند در حالی که تمام بدنش را ترکش گرفته بود. امدادگر رسید و لباسهای خاکی وی را قیچی کرده و دستها پاهای وی را که بیشتر در معرض ترکش قرار گرفته بود پانسمان نمود. حال امیر زیاد نگرانکننده نبود. بلند شده و به داخل کانال با سرعت راه افتادم که ببینم دیگر چه خبر است. خدای ناکرده نکند….. که دیدم چهار نفر مجتبی را از دستها و پاها گرفته و به طرف بیرون کانال میبرند. شاید دو سه دقیقه از اصابت ترکش و به اصطلاح بچه بسیجیها ترکش طلائی به قلبش نگذشته بود، که مجتبی به ملکوت اعلی پیوسته بود و چشم خاکیان از دیدن وی محروم شده بود. و افلاکیان و قدسیان گرد و خاک چهرهی او را به تبرک میبردند. در هنگام محل مجتبی چاقوی زیبا و گران قیمتش که من خیلی از آن خوشم میآمد و مجتبی چندین بار با جدیّت آن را برایم هدیه نموده بود که قبول نکردم. چون میدانستم که آن چاقو برایش بسیار مهم بود و شاید یادگاری هم بود. و همیشه، زنجیر آن را به کمر میبست آویزان بود. او را به سرعت برده و با آمبولانس به پشت جبهه منتقل نمودند. با همه اینکه حال او را دیدم ولی باز منتظر بازگشت وی بودم. راهم را به طرف داخل کانال ادامه دادک که دیدم یکی دیگر از بچهها از ناحیه ران ترکش خورده و راضی به رفتن به پشت خط نبود که او را نیز با اصرار به پشت خط فرستادیم. رفتم داخل سنگر، بچهها جمع بودند و سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفت، آسمان نیز چتر سپاهش را بر سر ما گستراند. موضوع چگونگی زخمی شدن برادران، امیر، مجتبی و رحمان را از بچهها پرسیدم که چگونه شد. که اینها ترکش خورده و زخمی شدند و بچهها تعریف کردند که امیر و مجتبی و رحمان از محلی به نام سنگر بازویی که مشرف بر سنگر کمین عراقیها بود اقدام به شلیک چندین گلوله خمپاره و آرپیجی ۷ به سمت عراقیها کردند که قطعا خسارتهای زیادی به دشمن وارد آمد و سپس در حال برگشتن به عقب که به ترتیب نفر اول امیرجم مسئول دسته، نفر دوم رحمان اسکندری و نفر سوم مجتبی نظری در حال حرکت بدند که ناگهان یک خمپاره ۶۰ عراقیها به داخل کانال میافتد که امیر از کل بدنش زخمی میشود و رحمان از ناحیه ران و فقط یک ترکش کوچک و طلایی چند میلیمتری قلب مجتبی را میشکافد. و همان ترکش طلایی موجب شد که وی به محفل اولیاء و پیامبران و امامان داخل شود و عرش خداوندی بر روی وی گشوده گردد.
قلب سرشار از عشق و محبت به خداوند و ائمه اطهار و حضرت فاطمهزهرا سلاماللهعلیها به وسیلهی یک ترکش با ارزش شکافته شد. تا راه وصال از همین روزنه میسّر گردد. و قطعا همان ترکش فرو رفته در قلب وی در قیامت و آخر مدال فروزان سینه وی خواهد بود.
ما تا یکی دو روز بعد از حمل مجتبی به عقب نمیداستیم که مجتبی شهید شده است و با همه آن اوصاف که گفتم انتظار برگشتن وی را داشتیم. که فردا یا پس فردای آن عصر خونین برادر جواد حسنی مسئول تبلیغات گردان به سنگر ما آمد همه در سنگر بودیم و مشغول صرف نهار، دقیقا آن لحظات را به خاطر سپردهام و بسیار متأسف و شرمگین هستم که قادر به بیان و تحریر آن حالات را ندارم و منظور از سیاه کردن این اوراق ادای وظیفهای بود و إلّا ما کجا و از شهیدان سخن گفتن کجا.
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
جواد به دیوار بیدر سنگر تکیه داد و انگار باران مصیبت را بر سر ما باراند و رفت. گفت: به شما همسنگران مجتبی تبریک میگویم. دوست بسیار خوبی را از دست دادید. انشاءالله شفیع روز قیامت و…. زمین و زمان بود که با سرعت بر سر ما میچرخید، و نمیدانم شاید هم بر عکس. اصغر به شدت گریه میکرد و ما مات و مبهوت به همدیگر نگاه میکردیم و نمیتوانستیم به خود بباورانیم که مجتبی نیز پر کشیده باشد. و خدا میداند که چه حالی داشتیم.
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
همه خاطرات مجتبی را در خاطرمان مرور میکردیم، هیچ یادم نمیرود، من تیربارچی بودم و چون تیربارم همیشه در سنگر تیربار بود. وقتی به سنگر کمین شبانه که فاصله حدود ۱۰ متر با عراقیها داشت میرفتیم من اسلحه کلاشینکوف قنداق قنداق تاشو و جاخشابی سینهای مجتبی را با خود میبردم و وقتی برمیگرداندم خاک و گل رس چسبناک شلمچه به سختی از اسلحه پاک میشد. و مجتبی به جای اعتراض حتی یک بار هم نگذاشت که اسلحه را من تمیز نمایم و …
یا بارها و بارها این شعر زیبا را با خط خوش برایش نوشته بودم:
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
و مجتبی چقدر هم از این شعر خوشش میآمد.
به هر حال بلند شدم کولهپشتی مجتبی را برداشتم که تحویل آقا جواد بدهم. که صحنهای را ملاحظه نمودیم و همه یقین پیدا کردیم که مجتبی از شهادتش باخبر بود. دیدیم که وصیتنامه مجتبی روی کولهپشتی است و یادمان آمد شب گذشته قبل از شهادت را که مجتبی یواشکی مینوشت اما چه نفهمیدیم. و راز آن نوشتن اکنون برایمان روشن شد. و بر حال زار خود و دوری خود سرودیم که
یاران من رفتند و من در خواب ماندم
در خواب سنگین با دلی بی تاب ماندم
من گر چه با دریادلان همراه بودم
از اندرون خویش تن در چاه بودم
او رفت و از خاک به افلاک پر کشید، و ما ماندیم یک دنیا دوری از او. و به عینه دیدیم که خداوند چگونه در آخر الزمان خوبان امّت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم گلچین میکند و همچنین درک کردیم که هر که عاشق خداوند شد، خداوند عاشقش میشود و هر که را خداوند عاشقش شد او را میکشد و خونبهای وی خداوند است و بس. خداوندا قلبهای ما را از محبّت خود و قرآن و اهل بیت آکنده نما. و ادامه راه امام و شهیدان را بر ما ارزانی دار. و آخرتمان ختم به خیر بگردان «آمین یا رب العالمین»
یا رب ز کرم در من درویش نگر
بر من منگر بر کرم خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش تو
بر حال من خستهی دلریش نگر
الحقیر محمد اوجاقی بیست و پنجم شهریور ۱۳۷۸
راوی: محمد اوجاقی همرزم شهید مجتبی نظری
ثبت دیدگاه