با از شـنیدن خبر بازگشت امام و دیدن تصاویر ایشـان در بهشـت زهرا، همهمه ای از سـر شوق برپا شد.
دیگـر صـدای «اللهاکبـر» مـردم و «مـرگ بـر شـاه» بـه دورافتاده ترین نقطه ی ایران هم رسیده بود. مردم اکثر روستاها در حمایـت از امـام خمینی (ره) متحد شـده بودند. مخالفت با رژیم طاغوت از شـهرها به روسـتاها هم کشـیده شده بود، اما شاه همچنان بر تخت سلطنتی اش تکیه داشت و گویی به ظن خود، قصد برخاستن هم نداشت.
همه ی مردم مطمئن بودند پیروزی نزدیک اسـت و امام خواهد آمد. انگار تنها کسـی که این موضوع را باور نداشت، محمدرضا شاه بود .داود تازه وارد یک سـالگی شـده بود. ما میهمان برادرم در قـم بودیـم. آن زمـان، اعلامیه هـای امام آشـکارا بیـن مردم رد و بدل میشـد. دیگر کسـی از مأموران رژیم ترسـی نداشـت؛ هرچند اگر کسی گرفتار میشد، حسابش با کرام الکاتبین بود. من در خانه ی برادرم، سـرگرم داود و عباس بودم. سید و بـرادرم به قصد گرفتن اعلامیه ی امـام بیرون رفته بودند. چند روزی آنجـا بودیـم. قـرار بـود بـا اعلامیه ها به سـمت زنجان برگردیم. دقیقا آن شبها حکومت نظامی شدیدی برقرار بود و از ساعت نُه شب منع رفت وآمد اعلام کرده بودند.
تصمیـم گرفتنـد از بچـه و مـن به عنـوان پوششـی بـرای اعلامیه ها اسـتفاده شـود. داود کاپشـنی داشـت که پشتش هم زیپ میخورد. سـید با عجله کاپشـن را به تن داود پوشـاند و بخشی از اعلامیه ها را پشت لباسش پنهان کردیم. بقیه ی اعلامیه ها را در ساک دستی کوچک بچه ها و لابه لای لباسهایشـان چیدیم تا شـک نکنند. سید همه ی این کارها را با آرامش انجام میداد، اما من از شدت استرس در مرز سکته بودم. احساس میکردم هر آن ممکن است قلبم برای همیشه بایستد. قنبر میگفت: «نیروهای رژیم با زنها کاری ندارن و شک نمیکنـن، امـا اگه مـا رو بگیرن تیکه بزرگه گوشـمونه.» موعد حرکت رسید. چادرم را به سر کردم و ساک را به دستم گرفتم. بـا وجـود اسـترس شـدید و لـرزش دسـتانم، هیـچ اعتراضی نمیکردم. درست است که میترسیدم، اما به راهی که در آن، برادرم و همسرم را همراهی میکردم، اعتقاد داشتم. ما شـبانه حرکت کردیم. در دلم بسمالله میگفتم و چهارقل میخواندم. شـکی به درسـتی مسیرم نداشـتم، اما چون اولین فعالیتم بود، ترس و نگرانی مرا به سکوت واداشته بود. آن روزها، پسردایی هایم جزو نیروهای ارتشی بودند، اما ما می دانستیم از خیلی وقت پیش، دلشان با امام است و منتظر فرصت هستند برای پیوستن به انقلابیون.
مـا اوایل شـب حرکت کـرده بودیم و میخواسـتیم قبل از ساعت نُه و شروع حکومت نظامی، خودمان را به پسردایی ها برسانیم و شب را آنجا سپری کنیم. با وجود استرس زیاد من، راننده ی تاکسی، ما را یک ربع به نُه به خانه های سـازمانی پادگان ارتش رسـاند و دم در پیاده کرد. سید و برادرم هر دو جلوتر راه میرفتند. بچه در بغلم و ساک در دستم بود و با هیجان و اضطرابی که بر من غالب شده بود، توان همقدمشدن با آنها را نداشتم. هرازگاهی سـر به پشـت برمیگرداندند و به من میگفتند: «تندتر بیا. زود باش فاطمه» سـید اصلا ترسـی نداشت. خیلی با آرامش و آسوده پیش میرفت. مسیر ورودی پادگان قزوین برای منی که از شدت استرس داشـتم جـان مـیدادم، طولانی شـده بـود، اما بالاخـره پس از لحظاتی که برایم خیلی سخت گذشت، به خانههای سازمانی رسیدیم و وارد مجتمع شدیم. همین که وارد خانهی کوچک آنها شـدیم، سید و برادرم اعلامیه هـا را درآوردنـد. پسـردایی هایم بـا دیـدن صحنـه ی مقابلشان تقریبا شوکه شدند. در واحد بالایی ساختمانشان، یک ارتشی تازه وارد زندگی
میکـرد. پسـردایی ام به دلیل شـناخت کمی که از وی داشـت، ترجیح می داد او در جریان اعلامیه ها قرار نگیرد. پسـردایی حسـن گفت: «زودتر جمع کنین. اگه همسـایه بالایی بفهمه، ما رو به رگبار میبندن». سید گفت: «بذار ببینه. هیچ کاری نمیتونه بکنه.
پسردایی گفت: «به خدا ساده نگیر سید. جنازه ی همه مون پخش زمین میشه. با کسی شوخی ندارن. » مـن یواشـکی و با غیض گفتم: «بهتـره اعلامیه ها رو جمع کنی. وقتی نگران هسـتن، چرا باهاشون لج میکنی؟ هدف تو نشون دادن و رسوندن پیام امام بود که انجامش دادی.
«در واقـع هـدف سـید این بود که بـه ارتشـیها بگوید امام به زودی خواهد آمد. در طول شـب بحـث و صحبتهای آنها بـالا گرفته بود. حتی همسـایه ی طبقه ی بالا را هم دعوت کردند. او هم آمد. از حرفهایش معلوم شد خیلی از رژیم شاهنشاهی خوشش نمی آید و فقط به خاطر شغلش مجبور است سکوت کند. سـید دربـارهی نابـودی شـاه حـرف مـیزد. من اسـترس
شدیدی داشتم و به او علامت میدادم که چیزی نگوید. سید هم میگفت: «خانم، شما کاری نداشته باش» .نمی توانسـتم بـه سـید بگویـم نگـران از دسـت دادن تـو هسـتم، امـا در دلـم غوغایـی بـود تا برسـیم به زنجـان. صبح روز بعـد بهسـمت زنجـان حرکـت کردیـم. پـس از رسـیدن، سـید اعلامیه ها را به خانه ها پخـش کرد. همین کارش هم مرا به شدت میترساند، اما چارهای نداشتم. من راه و هدف سید را پذیرفته بودم آن روزهـا همه جا از بی لیاقتی شـاه و خیانت او علیه ملت حـرف میزدند. محمدرضـا پهلوی به بهانهی خسـتگیاش، در ۲۶دیمـاه مملکـت را تـرک و در واقع فرار کرده بود. همه می دانستند رژیم شاهنشاهی دیگر خودش را باخته است. خروج شـاه از کشـور، باعث خوشـحالی مردم شـد و این موضوع بختیار را ترسـانده بود. روزنامه ها با تیتر بزرگ «شـاه رفت» در میان مردم دست به دسـت میشـد و امام خمینی هم خـروج محمدرضـا پهلـوی را نخسـتین پیروزی ملـت اعلام کردند. مردم از خوشحالی سر از پا نمی شناختند. مدتی بعد، خبر قطعـی آمدن امام در همه جا پیچیـد. عکس خیلی کوچکی از امام را در خانه ی پدرشوهرم داشتیم. آن را در نایلونی، پشت قـاب عکسهای دیگر، در طاقچه ی اتـاق میهمان پنهان کرده بودنـد. آن موقع نیروهای شاهنشـاهی خانه ها را می گشـتند و اگـر چیزی مربوط به امام پیـدا می کردند، همه ی خانواده را به جـرم مبازره با رژیم میگرفتند. به خاطر همین، سـید همیشـه یواشـکی آن عکـس را میدیـد و بعد دوبـاره پنهانش میکرد. انگار عکس را که میدید، در راه هدفش ثابت قدمتر میشـد.
این را از نگاهش و گره کوچک ابروانش حدس می زدم. روز و ساعت ورود امام که از تلویزیون و رادیو اعلام شد، سید همچون پرنده ای بیقرار بود. انگار دنبال بالی برای پرواز بود تا خود را به مرادش برساند. از ذوق در یکجا بند نمیشد. قـرار بود امام فردا سـاعت هشـت وارد ایران شـود. سـید شـب سـختی را می ً گذراند. خواب که هیچ، اصلا آرام و قرار نداشت. استرس امام را داشت. رفتار او روی ما هم اثر گذاشته بود. هرطور که بود، شب را به صبح رساندیم. دوازدهم بهمن، سـید همچنان بیتاب شنیدن خبر نشستن هواپیمای امام بود. تلویزیون را روشن کرده و چشم به آن دوخته بـود. انـگار در دنیای دیگری به سـر میبرد. تنهـا کاری که از من برمی آمد، این بود که درکش کنم و او را به حال خود بگذارم. حاج آقـا حـال او را کـه میدیـد، میگفت: «باباجـان، چرا اینهمه بیقراری؟ امام میآد؛ خیالت راحت». امـا سـید گـوش شـنوایی بـرای ایـن حرفهـا نداشـت اضطراب در همه ی حرکات او به وضوح دیده میشد. سـاعت نزدیک هشت صبح بود. همه ی ما دور تلویزیون ۱۴ اینـچ قرمزرنـگ خانـه نشسـته و منتظـر اعـلام ورود امـام بودیـم؛ امـا یکدفعـه اعلام شـد که امام بـا تأخیر وارد کشـور می شـود. بـا شـنیدن این خبر، سـید بیهوش شـد. همـه هول شدیم. با دستپاچگی «یاحسین» میگفتیم. من هم حال خودم را نمیفهمیـدم. خیلی نگرانش بودم. بـا خودم میگفتم: «اگه امام نیاد چی؟»
روی صورتـش آب پاشـیدند. آرام آرام بـه هـوش آمـد. حاج آقا گوسفندی دور سرش گرداند و برایش قربانی کرد. از وقتـی بـه هوش آمده بود، گریه میکرد و میگفت: «اگه نذارن امام وارد فرودگاه بشه، چی میشه؟» اشکهایش برای باریدن از هم پیشی میگرفتند. هرچقدر دلداریاش میدادیم، گوشش بدهکار نبود. سـاعتها گذشـت. بالاخره پس از شـنیدن خبر بازگشت امام و دیدن تصاویر ایشـان در بهشـت زهرا، همهمه ای از سـر شوق برپا شد. همه شـادی میکردند. خیلیها خندهها و اشکهایشـان یکی شده بود و سـر از پا نمیشناختند. سید از شـدت خوشـحالی فقط گریه میکـرد. پـس از آن خبر، نفس راحتی کشـید و بلافاصله شـال و کلاه کرد به سـمت زنجان تا سرو گوشی آب بدهد.
***
انقـلاب پیروز شـده بود و همه سـرخوش از این پیروزی بزرگ، جشـن می گرفتند. خانواده ی سـید هم شکلات پخش میکرد. آن موقع، سـید خدمت سربازی نرفته بود. میگفت: «من سرباز شاه ملعون نمیشم. » قبلا از دوسـتانش هـم شـنیده بـود کـه اگـر سـه فرزنـد داشـته باشـی، از سـربازی معاف میشوی. سـید قصد داشت شناسـنامه ی بچه هـا را بگیـرد. به مـن گفت: «میخوام سـه تا شناسنامه بگیرم. به نظرت سومی دختر میشه یا پسر؟!
برگرفته از مجموعه ماه رخ، کتاب آرام جان ( به روایت معصومه اسلامی همسر شهیدحاج سیداصغر مصطفوی )
ثبت دیدگاه